هدیه خریدن، کشکی نیست اصلاً. کلی روانشناسانه است، باید کسی را که برایش میروی خرید، خوبِ خوب شناخته باشی. نیازهاش را و علاقمندیهاش را. اصلاً ببینی بندهی خدایی که داری برایش کادو میخری، جا دارد یا نه؟ اصلاً مهم نیست چیزی که میخری ارزان باشد یا گران. مهم این است که مخاطب را تا چه حد هیجانزده میکند. [البته هیجان منفی هم داریم ها*]
باید خیلی باهوش باشی تا بتوانی با یک هدیهی نه چندان گران و بزرگ و چشمگیر، قلبِ مخاطبت را تسخیر کنی. این را وقتی فهمیدم که عید امسال تسبیح هدیهام را داد. هدیهام کوچک بود. ولی برای من یک دنیا نوستالژی داشت. با بو و رنگ و شکلش و طعمش، مرا کشاند و بُرد به سالهای مدرسه: پیرمرد دستفروش جلوی مدرسه که کیسه نایلونی بزرگی را میگذاشت توی یک فرغون و منتظر میشد تا زنگِ آخر به صدا در آید و سیل بچههای گرسنه و خسته بزند بیرون. با کاردکش میافتاد به جانِ حجم زرد رنگی که تکه تکه توی مشتهای گچی و کثیفمان جا میگرفت. گرچ گرچ زیر دندانهامان با آب دهان نرم میشد و کش میآمد و طعم زیره و شکر تهِ دهان را معطر میکرد.
بله! باید روانشناس باهوشی باشی که بروی بازار سرپوشیده را زیر و رو کنی تا از عطاریهاش «قوبّا» پیدا کنی. باید دوستش داشته باشی که یادت مانده باشد یک موقعی در مورد این نوستالژی ازش شنیده بودهای. [حافظه مطیعِ علاقه است.] باید برایت مهم باشد که چطور میتوانی لذت و هیجان را توأمان به یک دوست منتقل کنی. حتی اگر به واسطهی یک تنقل فراموش شدهای باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بعضیها با بیمیلی هدیه میخرند. فقط برای انجام دلخورانهی یک فریضه. بیخود خرید میکنند و خریدشان به هیچ دردی نمیخورد. مدتی میماند و بعد میرود توی سطل آشغال. در بهترین حالتش میشود به همین ترتیب به کسی دیگر هدیهاش داد! بعضی هم مقتصدانه خرید میکنند. حسابگرانه. طوری که به ضرر خودشان تمام نشود. مثلاً وقتی من توی عروسی کسی یک ربع سکه هدیه داده بودم (حدود ده سال پیش)، او زرنگی میکند و یک سکهی پارسیان میدهد که دقیقاً قیمتش با ربع سکه در آن زمان برابری میکند! البته بدون در نظر گرفتن تورم و تبعاتش! یعنی شدت توی ذوقخوردگیش را هنوز نتوانستهام هضم کنم!