FreeCell

تازگی این شکلی شده‌ام. خصوصاً از وقتی یک نموره تمایل پیدا کرده‌ام به این بازی‌ها. استارت‌ش در منزل پدری امیر زده شد که هی خواهر و برادر می‌نشستند پشتِ سر هم از این بازی می‌کردند که با توپ‌های رنگی می‌زنی و همرنگ‌ها می‌پوکند و اینها. اولش برام خیلی سخت بود ولی بعد طوری معتادش شدم که گاهی ساعت می‌شد پنج عصر و من اجاقِ خانه‌ام سرد بود! ناهار نمی‌خوردم رسماً! تا اینکه مرحله‌ی آخر را که مکش مرگِ من بود را رد کردم و به حول و قوه‌ی الهی برایم کفِ مرتب زده شد و اینها!

بعدی را باز هم تقصیر خودش بود! یک روز که نه، یک شب دیدم دارد از این بازی می‌کند. بلد نبودم اصلاً! بعد ازش گرفتم و شروع کردم و حالا کار هر روزم شده است چند [ده] دست بازی: آن هم عدل بعد از رفتنِ امیر به سر کار. اگر نخوابم، حتی قبل از وبگردی و چکِ ایمیل‌ها و غیره، مطمئن باشید که دارم بازی می‌کنم! مفتضح است کلاً!

اولی‌ها بریم جالب بود چون گیر می‌کردم و دنبالِ راه در رو بودم و برایم پیچیده بود! حالا که سه سوت می‌چینم‌شان، دیگر جذابیتِ سابق را ندارد. ان‌شاالله که رفع می‌شود!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.