میم مثل مادر

موقعِ نقاشی کردن، دیدی کاملاً رئالیست دارم. کلاس چهارم دبیرستان بودیم که «پریسا» را کشیدم. آن‌وقت دور میز معلم که ایستاده بودیم و بچه‌ها باز «خر کیف» شده بودند از آثار هنریِ بنده، در پاسخ سوال‌شان که این «پریسا» کی هست؟ گفتم دخترِ من می‌باشد! بعد همان موقع بود که زینب گفت:«من یک روزی می‌بینم‌ش» آن‌وقت خون جهید زیر پوست‌م. خیلی کیف دارد خواهر کسی که دوست‌ش داری یک همچون چیزی بگوید. آن‌هم در جمع نسبی دخترهایی که عاشقِ اکبر (+) بودند … هی‌هی‌هی …

خلاصه با اینکه سند دارم که بچه‌ی ما دختر می‌باشد، هم‌چنان در تخیلاتِ سهمگین بهمنی‌ام که مو لای درزش نمی‌رود، یک پسربچه (+) حضور دارد. یک پسربچه که عین پسربچه‌ی توی آن فیلمی است که گلشیفته تویش بازی کرده است. همانی که تنگی نفس هم دارد و باید مدام با خودش کپسول اکسیژن داشته باشد و هر روز صبح می‌رود شیر می‌گیرد برای خانه‌شان. همانی که گلشیفته آمپول‌های گرانبهاش را انداخت روی زمین و شکستوند تا صحنه‌ی دل‌انگیزی خلق کند![یعنی تابلو نیست اسم فیلمه یادم نیست؟]

نه از آن پسربچه‌های تخص که آرام و قرار ندارد و عاشق درختِ پرتقال سخنگویی است! (+) یعنی این پسربچه آنقدر نجیب و سر به راه و بزرگ است که نمی‌توانید تصورش کنید. از آن تیپ‌هایی که مراقب آدم هستند و دستِ مادرشان را می‌گیرند که زمین نخورد و چیز سنگین بلند نکند و لیوانِ آب می‌آورند که قرص‌ش را سر موقع بخورد. بعد این پسربچه از آن شلوارهای لی پوشیده است که رکاب دارند و بلوز یقه‌اسکی هم تن‌ش است و حتی رنگِ جورابش را هم می‌بینم که مثل آدم بزرگ‌ها روبروی عمه‌ها و عمویش می‌ایستد و به حرف‌هاشان گوش می‌دهد و آرام و با طمئنینه سرش را به تأیید تکان می‌دهد و چشم‌هاش گاهی از بهت و انکار گرد می‌شوند. از آن دست پسربچه‌هایی که هر پدر و مادری آرزوش را دارد …

چیزی‌ام شده است؟ نه. موضوع این است که دیروز پدر امیر می‌گفت یک دکتر ایرانی مقیم آمریکایی توی یکی از این شبکه‌ها [نفهمیدم کدام] در جواب سوال کسی گفته است که بارداری «ابداً» برای بیمار ام.اسی مضر نیست. بعد این‌ها را می‌گفت که من و امیر به فکر باشیم و خیال نکنیم که ایشان با این بهانه‌های الکی از فکر نوه‌دار شدن از این پسرشان خارج می‌شوند که آی ضرر دارد و بهمان دارد و بیسار!

بعد مگر می‌شود حالا به باباحسن گفت که نه نمی‌شود. حالا این جناب دکتر، آمده خیلی مثبت‌بازی دربیاورد و امیدواری بدهد و این دست کوفت‌ها. آقاجان، ما داریم متوتروکسات مصرف می‌کنیم! آقاجان [منظورم فلان دکتر است] وقتی می‌آیی چرت و پرت بلغور می‌کنی نمی‌گویی بین بیمارانِ ام.اسی هستند کسانی که داروی خاصی مصرف می‌کنند که اصلاً شوخی سرشان نمی‌شود؟ نمی‌گویی خواب را از ما گرفته‌ای که وای فکرش را بکن آن پسربچه‌ی نجیب صدایمان بزند: مامان، بابا؟ که پروسه‌ی بارداری را توی ذهن‌مان مرور کرده‌ایم و ۹ ماه که شوخی نیست. که آن تغییراتِ شگرفِ فیزیولوژیک که کشک نیستند. که خیلی‌ها بعد از زایمان، دچار حمله‌هایی می‌شوند که پدر در می‌آورد آقا. شمایی که افه می‌آیی که در فلان آمریکا و بهمان ایالت، توی یک بیمارستان و دانشگاه کوفتی ینگه‌دنیایی پُستی داری و سری توی سرها داری، آخر من حالا با این تفکراتِ ملس چه‌کار کنم؟ آخر می‌آیی جواب پسرکِ مرا بدهی که از دیروز افتاده است توی مخیله‌مان و هی می‌پرسد: «مامان نون بگیرم؟ نفت بگیرم؟ خوب چیه؟»؟!!

حالا بشینم فحش‌ت بدهم؟ رکیک؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.