هنر برتر از گوهر آمد پدید!

 ʘ  سه‌شنبه صبح دچار آن حالت‌هایی شده بودم که انگار در خواب و بیدار سرگردان باشی. پتو و بالش آورده بودم درست جلوی آشپزخانه پهن شده بودم روی زمین. فقط به‌خاطر دارم که جو را با پیاز گذاشته بودم بپزد. هی هم بیدار می‌شدم و می‌رفتم به‌ش سر می‌زدم و بعد دوباره می‌خوابیدم. برای همین هم خواب دیدم که مادرم و زن‌داداش کوچیکه دارند آش می‌پزند و من داشتم کلم خورد می‌کردم برای کلم پلو و دیدم مادر از این گل‌کلم‌های قرمز گرفته است و هی می‌گویم آخر با کلم قرمز که نمی‌شود و مادر می‌گفت «توش سفیده!» و گل کلم توی دستِ من عین یک گل باز می‌شد و حاشیه‌های قرمز تند می‌رسید به مرکز سفید‌ـ‌سبز. این وسط هم انگار که کسی بیدارم کند بلند می‌شدم و می‌رفتم سر قابلمه و به جو سر می‌زدم و آب مرغ اضافه کردم و وقتی جوشید هویج‌ها را. فقط یادم هست به آقامون گفته بودم ساعت ۹ بیدارم کند [زنگ بزند] که ساعتِ ده و خورده‌ای زنگ زد. گفتم خواب و بیدارم! بعد دوباره خوابیدم تا ساعتِ دوازده! ساعت دوازده دیگر بلند شدم و یادم افتاد که باید خانه را جارو بکشم و مرتب کنم و کلم خورد کنم و گوشت را از فریزر بیاورم بیرون و برنج پاک کنم و خیس کنم و تازه سوپ هم که آماده نشده بود و لیلا ساعتِ یک‌ونیم، نهایت دو می‌رسید! تازه‌تر اینکه لیلا گفته بود آدرس خانه را دوباره برایش بفرستم که یادم رفته بود! خواستم آدرس را بفرستم که دیدم آقای خصوصی‌نویس یک دوباری زنگ زده است و خوب … من خواب بودم! [اظهار شرمندگی و اینها]

تمام کارهایی که مانده بود را تا ساعتِ یک و بیست دقیقه تمام کرده بودم و برنج داشت دم می‌کشید که مادر زنگ زد و بعد گوشی را داد به پیرزنِ مهربانِ همسایه که خدا حفظ‌ش کند نزدیکِ نود سال دارد و به نوعی مادربزرگِ من است و البته شب تولدم که حکومت نظامی بوده، ایشان را برای زایمانِ مادرم صدا می‌زنند و من توی دست‌های این زنِ مؤمن و پاکدامن می‌افتم! خوب نمی‌شنود ولی عجیب می‌بیند. پشتِ تلفن داد می‌زدم و می‌دانستم جواب‌هاش همین‌طوری الله بختکی است. سفارش کرد حتماً زود زود به مادر زنگ بزنم. می‌گویم چشم و خداحافظی می‌کند.

برنج دم کشید و کتری آب جوش هم آماده بود و لباس عوض کردم و کمی به خودم رسیدم و بعدش فقط مانده بود لیلای عزیزم برسد. که می‌رسد. دستِ پُر [عزیزم] و ما می‌خوریم و می‌آشامیم و می‌نشینم به ذکرخیر و یک کوچولو غیبت [سلام احمدرضا، سلام نیل] و بعد حرف‌های خوب خوب و خبرهای خوش خوش!

ʘ دیشب هم با آقامون مسابقه‌ی کیک‌پزی داشتیم جاتان خالی. من کیکِ سیب و دارچین [که عاشقش‌م] و آقامون کیک کاکائویی پختیم. دو تا نکته‌ی جالب یاد گرفته بودم که حسابی مثمرثمر واقع شد: سفیده را باید جداگانه آنقدر هم بزنید که از ظرف نریزد [وقتی وارونه می‌کنید] و بعد در انتها اضافه کنید به مواد و خیلی کم هم بزنید و بعد هم اینکه وقتی قالب را چرب می‌کنید، لبه‌هاش را فقط به ارتفاع یک سانتی‌متر از تهِ ظرف چرب کنید. اگر همه‌ی لبه را چرب کنید، کیک خوب پُف نمی‌کند.

خوب چون من خیلی مغرورم و البته کیک من هم خوشمزه‌‌تر بود و هم قشنگ‌تر، یک‌کاری کردم توی عکس دوم، کیکِ من هم بی‌افته!

ʘ امروز قرار است برویم دیدنِ شهلاجون. نشستم یک نقاشی کشیدم براش. این طرح را خیلی دوست دارم [یادت هست احمدرضا؟] و پرینت‌ش کرده بودم که یکروزی رنگی‌اش را بکشم، حالا قلمی‌اش را کشیدم برای شهلاجون. امیدوارم خوشش بیاید.

[خوب البته آرام جان برای شما یک سورپرایز دارم، نقاشی را هم که قول دادم، می‌کشم برایت. ان‌شاالله دفعه‌ی دیگری هم دیدیم همدیگر را …]

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.