قضیه مالِ … اوووووووووووووه سال پیش
هست. آن سالی که ریحانه خودسوزی کرد (+)، اغلب با مادر میرفتیم منزل خاله میماندیم
که داغدار بود. بعد من همراه پسرخالهها و دخترخالهها میرفتم بازی. بعد همان
حوالی بود که دختر با فاصله میآمد و میایستاد و تماشامان میکرد و بعد آمد نزدیکتر.
هر چند حافظهام ابداً به قبلِ آن صحنه برنمیگردد که داشت همراهِ برادرش که دستش
را انداخته بود روی شانهاش، در انحنای تندِ کوچهی تنگی گم میشد، محو میشد.
برای همین زیاد مطمئن نیستم که باهاش بازی کرده بودم یا نه؟ و اصلاً این اسمی که
مانده در ذهنم، حقیقی است یا نه؟ من ایستاده بودم روی بلندی و او را که بافهای
خرمائی رنگ میان دو کتفِ سفیدش تاب میخورد و همراه برادرش میان دیوارهای خردلی
رنگ محو میشد تماشا میکردم. تنها همان بافهی خرمائی رنگ، بلوز سفیدرنگ و دیوارهای
گِلیرنگ یادم مانده است و مدام محوتر میشود و متعاقبش اسمی. «طاهره»
خیلی زود خانهی خالهام منتقل شد به
محلهای دیگر، جایی دورتر و من دیگر هرگز و هرگز صاحبِ خطاب تردِ این دوستی
کودکانه را نیافتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* و به احترام سمانه م.، مرضیه، خصوصینویس، رویا و احسان و نریمان و دال نون و خیلیهای دیگر …