دل؟ ممکن است بگیرد. یک شبی گرم مثل
امشبی که انگار میشود تایش کرد و گذاشتش توی جیب بغل. هیچ ربطی هم نداشته باشد
به این تیرماهِ لعنتی و آدمهایش. اصلاً حتی مربوط نباشد به حالِ نزاری که داری و
این همـــــــــــــــه کاری که ریخته است و کسی نیست کمکات بکند. اصلاً ربطی هم
ندارد به اینکه دست و دلت به کتاب و ترجمه و نوشتن هم نمیرود و اصلاً هیچ مدلی
نمیشود این وامانده را کشاند به آن روزهای بیقراری، ساعاتِ ملتهبِ دوستداشتنهای
آدمهای خوب. جز مواقعی که سعید کیائی بخوانم یا هم هایکوهای عباس حسیننژاد (+) را
مثلاً، یا وقتی بستنی سالار میخورم و یادِ دو تنِ شریف میافتم، فقط وقتهایی مثل
اینهاست که حس قشنگی میخزد زیر پوستِ من، مزهای قدیمی در دهانم خیس میخورد و
بویی غریب در فضای پیرامونم میپیچد. آنوقت انگار که در خواب و بیدار باشی، دست
دراز میکنم برای نواختنِ سازی که بلد نیستم و نوشتنِ اورادی که در سیطرهی من
بودند. «شاعر» میشوم و عین آن سالهای رفتهی کودکی روی زانوی مادر مینشینم و از
شیشهی ماشین زل میزنم به درختها و تیرها و درها و پنجرههای عجولِ بیتکرار و
زیر لب قشنگترین اشعار بکر و ناب را زمزمه میکنم.
شب؟ میشود نادیدهاش گرفت و اصلاً تایش
زد و گذاشت زیر گوشهی فرشی؛ لای کتابی، جیبی … ولی دل را نمیشود کاریاش کرد
… وقتی یک همچون شبی میگیرد …
_______________________________________
* شجریان دارد میخواند: بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود …
** نامخاطب -۵ (+)