من میرفتم کلاس پنجم، تسبیح کلاس اولی شده بود. با هم رفتیم مدرسه. ولی بعداً
معلوم شد قرار شده کلاس پنجمیها منتقل شوند یک جای دورتر، یک مدرسهی دیگر. یادم
هست من بودم و طاهره و فاطمه و مینا. بعد چهارتامان را پدر برداشت برد به آن مدرسهی
دورتر که داخل یک مجتمع آموزشی بود، شامل یک مهد کودکِ خیلی گُنده [بزرگتر از
بزرگ] و یک مدرسه ابتدایی، یک مدرسه راهنمایی و یک مدرسه متوسطه و یک تربیت معلم.
نمیدانم ساختمانِ این تربیت معلمهایی که یک دورهای ساخته شدهاند را دیدهاید؟
که پنجرههای دایرهای دارند؟ با نمای سفید و آبی؟ حالا شده است دانشکده. درهایش طاق
باز هستند. آن موقع بسته بودند. یک طوری عجیب بودند و من با دختری که موهای خرمایی
بلندی داشت و از یکی از آن پنجرههای دایرهای موقعی که پخش میشدیم توی خیابانِ
اصلی مجتمع تماشامان میکرد دوست شده بودم. برای هم دست تکان میدادیم. بی اینکه
صورت هم را ببینیم. من پنجره را بلد بودم و رنگِ موهای صافِ بلند را و او رنگِ کت
و کاپشنم را لابد. بگذریم.
هر
روز سوار اتوبوس میشدیم تا برویم مدرسه و این یعنی بزرگ شدن و چقدر کیف میکردم
وقتی پدر علاوه بر پول تو جیبی، پول بلیط اتوبوس هم میداد. خوب؟
همهاش
تقصیر این کفترهایی است که هر روز حوالی ساعتِ یازده که میشود میآیند مینشینند
روی رفِ باریک پشتى پنجرهی خانههای این کوچه و نوک میزنند به برنجها و نان
خوردهایی که ریخته باشیم. بعد یک کفتری هست سیاه براق هفت رنگ عین رنگِ خروسی که
داداش رضا یک وقتی داشت و اندازهی یک سگِ تازی بود. بعد ولی به جای اینکه یادِ آن
خروس بیافتم، یاد کفترهایی میافتم که توی حیاطهای مدرسههای آن مجموعه مینشستند.
خیلی کفتر بودند. بعد یک کفتری بود که پر وسطیِ دماش افتاده بود و بعد وقتی بالهاش
را باز میکرد تا از جلوی ماها که میدویدیم میانشان بپرند، دماش که باز میشد
شکل قشنگی داشت. یک هشت میشد و من عاشق آن کفتر بودم. باهاش حرفها میزدم. اینی
که پشتِ پنجرهی ما مینشیند یکی از پرهای دماش سفید است. تا حالا ندیدهام وقتی
میپرد و چتر دماش باز میشود چه شکلی میشود. شاید اگر ببینم عاشقاش بشوم. ولی
هر بار یادم میرود وقتی آمد مراقب بنشینم تا سیر که شد و خواست که برود، تماشایش
کنم. امروز خبری نیست از او. جایش یک یاکریم نشسته است، دارد ریزترین نان خوردهها
را برمیچیند. کار یاکریمهای این حوالی همین است. ولی من هیچوقت یاکریمها را
دوست نداشتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آن وقتها همیشه فکر میکردم مدرسهی ما جای مقدسی است که این همه کفتر دارد. کوچههای حوالی خانهی ما هم مقدس است لابد. شهید زیاد دارد این کوچه. خیلی زیاد.
** به امیر میگویم از وقتی باهاش زندگی میکنم، نوشتارم خیلی شبیه او شده است.
کوتاه مینویسم. قبل از اینکه اصل حرفم را بزنم، میبُرم. نمیتوانم ادامه بدهم.
لابد خیلی کِیف دارد برایش. لابد.