سلام. سلامِ مالا کلام!*

خوب
برگشتم. دیگر آنقدر ماندنم طولانی شده بود که می‌ترسیدم برنگردم! بعد در آن بی‌اینترنتی
همه‌اش خیال می‌کردم از قسمتِ عظیمی از دنیا بی‌خبرم. برای همین هم هست که الآن
حدود یک ساعت و نیمی است که توی گودر مشغول خواندنِ تراوشات ذهنی‌اتان بودم.

تبریز
خنک بود، ظهرهایش نه، داغ بود اصلاً ولی شب‌های خنکِ وحشتناکی داشت که امیر کلی
کیف می‌کرد و تا می‌خواستم حرف بزنم می‌گفت هیس! حالا اینکه صحبت کردن من تا چه حد
انرژی گرمایشی به فضای پیرامونم تسری می‌داد، باید فیزیک خوانده‌هایش جواب بدهند!
ولی هوای تبریز همان‌قدر سرد بود که باید. چه حرف می‌زدم و چه حرف نمی‌زدم!

بوته‌های
گل سرخ‌هایم هرس نشده بودند و باغچه بیل نخورده بود. خاک‌اش سفت شده بود و شاخه‌های
بلندِ رُزها تنیده بود لای شاخه‌های آلبالو و انجیر. گربه خر است(+) هم‌چنان سر ساعتِ
وعده‌هایش میومیو می‌کرد و مامان برایش ولیمه مهیا می‌کرد. هادی یک جوجه خروس سفید
دارد و جوجه خروس وقتی گربه خر است مشغول تناول ولیمه‌اش است، گردن‌اش را سیخ می‌گیرد
و پاهایش را عینِ این ارتشی‌ها سیخ سیخ بلند می‌کند می‌کوبد و دور گربه خر است قدم
رو می‌رود و کلی غره است به این نترسی‌اش! چه اهمیتی دارد که گربه خر است کلاً
گربه‌ای نیست که دنبال هیچ جوجه‌ای بدود؟! وقتی مادر چنان ولیمه‌ای می‌گذارد جلویش
سر ساعت! من؟ داشتم تفکرات فلسفی می‌کردم از تماشای این دو موجود به چه قشنگی!

غم
و غصه بود، شادی هم بود. غیبت هم تا دلتان بخواهد! تقریباً تمام دوستانم را دیدم.
تقریباً تمام جاهای عزیز را رفتم. کارم؟ حل شد، بی اینکه منتِ کسی را بکشم و کمک
از کسی بگیرم.

حالا
هم که برگشته‌ام هول و ولای یک کار مهمی نشسته است به جانم. نمی‌دانم چطور مهیا
شوم، از کجا شروع کنم. اصلاً اینکه قبولش کرده‌ایم درست بوده؟ نمی‌دانم. نمی‌خواهم
تسلیم تردید شوم. حتماً خیر است و خوب هم پیش خواهد رفت، نه؟

خوب
… برگشتم …

________________________________________

* شهریار در «حیدربابایه سلام»، اینطوری می‌گوید.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.