به گمانم از همان اواسط پاییز گذشته
نرفته بودم استخر. اول اینکه آنقدر سرگرم بودم و وقت نمیکردم واقعاً و بعدش اینکه
تهران کسی را نداشتم که به اعتبار حضورش خطر افتادن توی آب را به جان بخرم. این
«اعتبار حضور» یک مسئلهی حادی است برای خودش. این شخص معتبر یعنی یک آدمی مثل
تسبیح یا سیب یا منیر و هانیه که حسابی حواسش به من باشد. بتوانم بهاش تکیه بدهم
و حداقل مرا تا محل دوش گرفتن برساند، توی آب حواسش بهام باشد که یک وقتی خواستم
شنا را متوقف کنم، و نشد که پاهام را بگذارم روی کفِ استخر بتواند مرا بگیرد. اینکه
آخر تایم کمک کند هیکل خسته و سنگین شدهام را از آب بکشم بیرون و بعد دوباره مرا
تا دوشهای آب همراهی کند …
یکی از بچههای ام.اسسنتر که خودش مربی
شنا هم هست، قول داده بود که این اعتبار را برایم تأمین کند. البته اصلاً نمیداند
کیفیت این اعتبار تا این حد بغرنج باشد. قرار شده بود پنجشنبهها بروم استخری که
او مربی است، خیلی ذوق داشتم و تصور اینکه بتوانم فعالیتی جدی داشته باشم سر شوقم
میآورد. تا اینکه این سری که تبریز بودم به پیشنهاد تسبیح رفتیم استخر …
از طرفی مدت زمان طولانی شنا نکرده بودم
و بدنم سفت بود، از طرفِ دیگر آب را زیادی پُر کرده بودند و حسابی فشارآب بالا
بود. از آنجایی هم که مثل چی با دیدنِ آب جوگیر میشوم اصلاً توجهی به خستگی و
اسپاسم پاهام ندارم و هی ورجه وورجه میکنم و حسابی که از رمق افتادم، دیگر فرصتی
برای ذخیره انرژی ندارم و باید خودم را از آب بکشم بیرون. این بار هم با اینکه
عضلاتم اسپاسم بیشتری داشتند، خودم را ناحسابی خسته کردم و رو به موت بودم کلاً!
بعد طفلی سیب و تسبیح نمیدانستند چطوری مرا برسانند به محل دوشها. حسابی سست
بودم و احساس سنگینی وحشتناکی در پاهایم داشتم. با مشقتِ فراوان راه میرفتم و دلم
میخواست میشد همانجا دراز بکشم و بخوابم!
القصه به هر نحوی بود خودمان را رساندیم
حیاطِ استخر. بچهها زنگ زده بودند باباشان بیاید دنبالمان و داشتند کیکِ خوشمزهای
را تکه تکه میکردند و من خیره مانده بودم به بوتههای تُنُک رزهای صورتی باغچهی
استخر و فکر میکردم به اینکه برای همیشه از شنا و استخر خداحافظی کنم …
حالا باران مرتب میپرسد سوسن کِی میآیی
استخر و من … ماندهام چطوری بگویم که این یکی نعمتِ شیرین خداوند را نیز از دست
دادهام … دیری است شکر نعمت، نعمتت افزون کند از اعتبار حضور ساقط شده است …