خانهی پدری اصلاً جور خاصی است. محلهی
قدیمی. آدابی که داشت یک زمانی برای خودش، قبل اینکه آدمهای قدیمی یکجورهایی
بروند،[مرده باشند یا رفته باشند جای دیگر] برای همیشه و جایشان را آدمهای جدیدی پر کنند که نرسیده آن خانههای قدیمی
حیاطدار را میکوبند و برج میسازند!
*دیشب
که به مدد امدادهای غیبی جاری در مسیر تبریز تهران برای سحر بیدار شدیم، یاد «بشیر
عمی»* افتادم. نمرده است، از
آن محلهی قدیمی هم نرفته است، فقط آنقدر پیر شده است که دیگر نمیبینیاش که با
درشکهاش وارد کوچه بشود و اسبِ قهوهای رنگاش را هی کند. با آن کلاه بافتنی
خاکستری – آبی رنگاش. چه ربطی داشت؟ آخر بشیر عمی شبهای ماه رمضان همهی اهل
محله را برای سحری بیدار میکرد، یک فانوسی دست میگرفت و با صدای قشنگی، یک ترانهای،
آوازی، دعایی چیزی میخواند، [یادم نیست دقیق] با صدای بلند توی کوچه پس کوچههای محله میچرخید و در خانههایی
را که چراغهاشان روشن نمیشد را میکوبید تا مبادا کسی صدایش را نشنیده باشد و
خواب بماند و روزهاش قضا شود. یک همچون آدمهایی داشتیم در آن محلهی قدیمی.
*نمیدانم چی شد که بعدها نخواند! بگویی نگویی اعتراض کرده بودند، که بدخوابمان میکنی میکوبی به در نصفِ شبی. همسایههای جدید یا پسرها و دخترهایی که با پیر شدن والدینشان شده بودند بزرگِ خانه. به هر حال خیلی زود جای چاووشیهای بشیرعمی را ساعتهای کوکی گرفتند.
*اسبِ
قهوهای بشیرعمی یک روز مُرد. بعد یک اسب سفیدی گرفت. اسب سفیدش نمیآمد به آن
درشکهی چوبی قدیمی! انگار اسب سفید باید آزاد باشد. بسته شدن به درشکه، انگار مال
اسبهای قهوهای است. حیف است سفیدی را اسیر کرد. سیاهی را بست. سیاه و سفید باید
در مرغزار یورتمه برود. قهوهای را باید بست به درشکههای چوبی و ایستاد روی لبهی
جلویی درشکه و با شلاقی که در واقع شلاق هم نیست و یک بافهی رنگی پارچهای است
بسته به انتهای چوبی بلند را کوبید به کفلهای اسب. آنوقت صدای نعلهای اسب که
کوبیده میشدند به آسفالت، ظهرها بپیچد توی خانهها. بعد آنقدر پیر شد که هم اسب
را داد رفت و هم درشکه را. حالا توی گاراژی که قبلتر اصطبل بود، ماشین مدل بالا
دارند. بعله … رسم روزگار چنین است!