ماهِ تلخ!

بهانه‌اش، دیدنِ تابلویی بود که سال ۸۱
برای ازدواج آزاده و علی برایشان کشیده بودم و این‌بار که با امیر مهمان‌شان
بودیم، دیدیم‌اش. بعد هم که نشسته بودم به مرتب کردنِ کتابخانه‌ای که مانده است
تبریز و با من نیامده تهران، آن همه طرح سیاه قلم تابلوهایی که دیگر دستِ من
نیستند و هر کدام یک گوشه‌ای خانه‌ی دوستی نشسته‌اند روی دیوار، دیدنِ آن صفحه‌ای
که از یک مجله‌ی خارجی کَنده شده است و یک طرف‌اش تصویر رویالی از یک به اصطلاح
کنتسی چیزی است و من برای زیبا، گواش روی بوم کارش کرده بودم، انگار کسی می‌گفت،
مدام می‌گفت چرا؟ چرا گذاشته‌ای زنگ‌ها خشک بشوند و قلموهایت کچل؟ برای همین هم
بود که تصمیم گرفته‌ام در روز خاصی از هفته فقط نقاشی کار کنم. رنگِ روغن! از هر
چی که دوست داشته باشم، حتی اگر خراب بشود و شبیه هر چیزی بشود جز یک پرتره‌ای،
منظره‌ای. یک خط‌خطی مسخره‌ی کج و کوله‌ای بشود حتی.

روزهای هفته را تقسیم کرده‌ام. توی ذهنم
هنوز، آزمایشی. اگر جواب داد می‌آورم روی کاغذ: سه روز هفته ترجمه، حتی اگر بمیرم!
مهمانی برویم مهمان بیاید تعطیل! حالم بد بود، حالم خوب بود هم نداریم! شنبه و
دوشنبه و چهارشنبه. یکی از این سه روز ترجمه‌ی پزشکی و دو تای دیگه جامعه‌شناسی
شهری!

می‌ماند چهار روز دیگر. یک روز برای
خیاطی و از این جنگولک بازی‌ها. یک روز منحصراً نقاشی! پنج شنبه عینِ «مژی جوون»(+)
روز نظافت. بهتر! امیر هم خانه است و دو تایی کارها را انجام می‌دهیم و بعد هر چی
بیرون رفتن و سینما و تئاتر و مهمانی دادن و مهمانی رفتن و اینها می‌ماند برای عصر
پنج‌شنبه و خودِ جمعه! می‌ماند خورده ریزها که در روزهای دیگر هفته اگر فراغتی بود
مرتکب می‌شویم دیگر!




البته پیش از این هم نوشته بودم که این
برنامه‌ریزی کردن کلاً با گروه خون ما نمی‌خواند و همیشه سرم ناجوانمردانه به سنگ
خورده است و مگر آدم می‌تواند این شکلی برنامه بریزد و فاکتورهای مزاحم و مراحم
دیگر زندگی‌اش را بگذارد کنار و تحتِ تأثیر وسوسه‌ی «آی من چند تا بلیط تئاتر دارم
حالش رو داری بریم؟» قرار نگیرد؟ ولی خوب کار که نشد ندارد. حالا من این برنامه را
می‌آورم روی کاغذ. گیریم یک چند ساعتی، روزی از دستم در می‌رود و بی‌برنامه‌گی می‌کنم،
ولی همین که گاهی پُزی بدهم که «اِواااا! امروز؟ والله من امروز روز خیاطی‌مه! نمی‌تونم
بیام! چی؟؟ آره خوب! خیاطی می‌کنم دیگه! نه بابا! پیرهن و دامن که نه! پاچه‌ی
شلوار امیر رو باید پس‌دوزی کنم و درز روبالشی‌ها رو بگیرم و زیپ شلوارم رو … وا!
مسخره! چرا قطع می‌کنی؟!!! بی‌ادب!»

امروز نقاشی کشیدم. خیلی حال داد …
خیلی …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*دیشب
برنامه‌ی «ماه عسل» بدجور حالم را به هم ریخت …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.