تهران
شهر قشنگی است. اما همیشه برای من شهری بود که باید از آن عبور کرد و توقف و
ماندگاری در آن جایز نیست. ولی اتفاق افتاد و من ماندگارش شدم و هنوز بعد از
نزدیکِ ده ماه، نتوانستهام بهاش خو بگیرم. به جز خانهی کوچکِ خوشبختیمان هیچ
نقطهای از این شهر نتوانسته است در ذهنِ من جایگیر شود. نام خیابانها و محلات و
پارکها و سینماهایش را هنوز بلد نشدهام. شاید چون «نمیخواهم» و این نخواستن،
عمیق و مصرّ است. توجیه غالب این است که ده ماه مدت زمان حقیری است و از طرفِ
دیگر، تعلق خاطری است که به شهرهای کوچک دارم. آن حسی که مثلاً به ارومیه داشتم
[چون دیگر دارد بزرگتر میشود و شیرین نیست برایم] قابل قیاس با تهران نیست. با
تمام شبهای روشن و زیبایی که دارد.
دلم
برای تبریز و خنکای شهریوریاش و آن بوی غالبِ پاییزی و بازار شلوغاش تنگ میشود.
برای سقفِ کوتاهِ آسمان دمدمی مزاجش. دلم برای پیچِ گربادخیز سه راه امیناش، حتی
برای پاساژ امتاش تنگ شده است. دلم برای هویج بستنیهای ممدِ آبمیوهفروشی لوکس
میدانِ شهرداری، برای سبیلِ پت و پهن رانندهی اتوبوسی که سالهای سلامتی سحرگاهان
مرا تا راسته کوچه میبُرد، دلم برای رانندههای تاکسی تلفنی محلمان، دلم برای
داروخانهچی ساختمانِ پردیس، برای کارمندهای بانکِ ملی شعبهی ارتش جنوبی، دلم
برای طاقِ سبز وسط خیابانِ روبروی شعبهی مرکزی بانکِ ملی، دلم برای سکوهای بتنی
خلوتِ پارک گلستان [فجر کنونی] دلم برای نورگیر زیرگذر سمتِ بازار شمس تبریزی، دلم
برای بوی تند ادویههای بازار سرپوشیده، برای بوی نخ پشمی رنگشدهی بازار مظفریه،
دلم برای بازار زرگران، برای دکههای میوهفروشان راسته کوچه، دلم برای فتوکپیهای
نبشِ ارتش شمالی، دلم برای کتابفروشی دریا و سعادت، دلم برای چلوکبابی واحدی و
کافیشاپ اعیانِ مغازههای سنگی تنگ شده است. از همه گرمتر، دلم برای آن پارکِ
کوچولوی آخر شهناز [شریعتی کنونی] تنگ شده است، برای ساندویچیهای نبش آبرسانی،
برای گلفروشیهایش، حتی برای داروخانه و تزریقاتِ هلالاحمر و پاساژ نسیم و صحافی
مبارکِ زیرزمیناش، برای سالن کنفرانس بیمارستان مدنی، برای راهروهای طول و طویلِ بیمارستان
شهدا، برای اتاق عملِ بیمارستان الزهرا، برای درمانگاه بیمارستان اسدآبادی، برای
راهروهای بویناکِ مردهخیز بیمارستان امام خمینی، برای سالن پشمینه، سالن
اجتماعاتِ دانشکدهی دندانپزشکی، برای لوازمالتحریر فروشی نمیدانم چی، دلم برای
سالن مطالعهی کتابخانهی ملی [کنار پارکِ گلستان، ساختمان قدیمی] برای زیرزمینِ
کتابخانهی مرکزی و ساعاتی که با رقیه بودم، دلم برای مخزن کتابخانهی مرکزی، دلم
برای فروشگاه رفاه، برای نصفِ راه، ترمینال، راهآهن و فرودگاه تبریز تنگ شده است.
دلم برای «عینالی» و امامزادهاش، دلم برای امامزاده سیدحمزه و مقبرهالشعرایش
تنگ شده است. دلم برای ششگلان و استخر کارگران و کوثر و استخر دانشگاه تنگ شده
است. حتی دلم برای بیمارستان رازی و کمیسیون پزشکیاش تنگ شده است …
من
گمان نمیکنم هرگز به تهران عادت کنم. فکر نمیکنم به جز خانهامان، دلم برای هیچ
کجای تهران تنگ بشود. هیچکجای این شهر آرامم نمیکند. جایی ندارد که بلند شوی
بروی و در سکوتِ مطلق، خیره شوی به روبرویت و قرار بگیری. بوی پاییزش توی بوی دودِ
ماشینهایش گم شده است. این شهر دنیای کِشآمدهی گندهی لعنتی است که اگر تلفنها
نبودند، میتوانستی برای همیشه در آن گُم شوی.