BAARIA:
پنجشنبه
از اتفاق فهمیدم که شبکهی چهار قرار است این فیلم را پخش کند، لذا به تعدادی از
دوستان اطلاع دادم که کاش نمیدادم. قبلاً شبکهی ۴ با پخش فیلمی چون «شجاع دل» تا
حدودی امتحان پس داده بود، ولی در مورد باریا نهایت سنگدلی را اعمال کرده بودند و
چونان مثلهاش کرده بودند ـ به جا و نا به جا ــ که دیگر طاقت تماشایش را نیاوردم!
BAARIAمحصول ۲۰۰۹ جوزپه
تورناتوره. از این فیلمساز، سینما پارادیزو (۱۹۸۸)، افسانه ۱۹۰۰ ( ۱۹۹۸) و مالنا (۲۰۰۰)
را تماشا کرده بودم. باریا روایتی تاریخی از روستایی از ایتالیا، در خلال جنگ دوم
جهانی و پس از آن است. روایتِ زندگی یک روستایی فقیر با سری پُرسودا از ایتالیا،
فیلمی پُر اتفاق و پُر حرف و پُر نشانه؛ به قدری حتی سرسامآور و غیرقابل کنترل.
در چشم برهمزدنی ممکن است قطعهای از این پازل را گم کنی و هیچ!
در
سکانس افتتاحیهی فیلم پسرکی به سرعت میدود تا برای یکی از قماربازان سیگار بخرد،
پسرک آنقدر سریع میدود که پرواز میکند، شهر را از بالا تماشا میکند و ناگهان
کات! پرتاب میشویم به ساختمان مدرسهای که انگار در وسط بیابان است، ناظم آخرین کودکی
که در حیاط مانده را صدا میکند و به همان سرعتی که پیترو در ابتدا میدود، داستان
فیلم ادامه مییابد، به ناگهان پپنو بزرگ میشود، با تلخیها خو میگیرد، با
نداری، با اغتشاش؛ جنگ، غارت و ظلم طبقهی بالا مواجه میشود، عضو حزب کمونیست میشود،
عاشق میشود، عشق را میدزدد، پدر میشود، ولی هرگز در هیچ انتخاباتی برنده نمیشود.
جشنهایی که برپا میکند، جشن اعلام تولدِ یک نوزاد تازه است. شکستِ ایدئولوژیکیاش
در رویارویی با دخترکاش آشکار است. گم شدنِ گوشوارهی دخترش [وقتی برای اولین بار
به او سیلی میزند] از شکستنِ غرورش مهمتر است. همچنان که گوشواره هرگز پیدا نمیشود
[تا سکانسهای پایانی] همچنان که به جای سکههای طلا، مارهای سیاه زیر پایش ریخته
میشود، همچنانکه تخممرغهایشان میشکنند، او نیز به آرامی، برخلافِ ریتم تندِ
فیلم، خورد میشود و پیر میشود، بیاینکه کسی جز فرزند پسر دوماش[پیترو] متوجه شود.
بیننده
تند و تند با فیلم پیش میرود و همچنان که مشغولِ نظم دادنِ وقایع در ذهن خویش است
شوکِ بزرگی به او وارد میشود: به ناگهان با پپینوی خوابآلوده در کنج کلاس درس
مواجه میشویم. پا به پای او به خیابان میرویم و به جای گاری و اسب و گاو، با
ماشینهای لوکس قرن بیست و یک مواجه میشویم. همهی فیلم خواب بوده است؟ اگر خواب
بوده است چطور پپینو در خانهی در حال تعمیری که با خانوادهاش [زن و فرزندانش] در
آن ساکن بودهاند، لابلای خاک و خل، گوشوارهی دخترش را مییابد؟ اگر واقعاً اتفاق
افتاده است، چرا در گرماگرم فرار، ناگهان با دیدنِ پسرکاش [پیترو] از دویدن میماند،
پسرکی که در سکانس آغازین فیلم دارد میدود تا قبل از خشک شدنِ تفِ مرد قمارباز،
سیگار بدون فیلتر وارداتی بخرد؟ اگر خواب بوده است، چرا مگسی که در زیر میخِ فرفره
[مازالاخ]ی پسرش[پیترو] گذاشته بودند، بعد از شکسته شدن فرفره، زنده بیرون میجهد؟
این
فیلم سرشار از ایهام و استعاره و نشانه است. مثل مردی که در جریانِ جنگ و اشغال
ایتالیا توسط متفقین، مدام فریاد میزند «دلار دارم» و بعدها فریاد میزند «روان
بنویس!» و خودکار میفروشد. یا مردی که سوسیس میفروشد. یا نقاشی که تصویر پپینو
را در پردهی حواریونِ عیسی مسیح همراه چند مرد گدای دیگر میکشد. اشاراتِ نغزی که
بعدها موقع عقدِ پپینوی کمونیست، و امتناع کشیش، مادر پپینو با اشاره به پردهی
بالای طاق میگوید:«ببین! میان حواریون عیسی نیز کمونیستها هستند!»[اشاره به
تصویر کودکی پپینو در پرده] و به ناگهان پاک شدنِ پرده در کلیسا. یا پیرزن غیبگو
و پسر مجنوناش که مدام میگوید:« شهر خوب است!»، مارههای سیاه و سه صخرهی بالای
کوه و …
باریا فیلمی است که باید بارها و بارها تماشایش کرد، با جان و دل.
(+)