بهاشان
میگویند «عطرچی»، آخر پدر خدا بیامرزشان مغازهی عطرفروشی داشت. عطر میفروخت.
مغازهاشان حوالی ترمینال قدیم بود. حالا نمیدانم، پدرشان چند سالی هست که مرده
است و الآن مثل قدیمها نیست که پسرها بروند دنبال کار پدرها را بگیرند. همه چیز
عوض شده است.
مریماشان
یک رشتهای درس خوانده است در دانشگاه، خوب یادم نیست چی، زیاد با هم مراوده
نداشتیم خوب. من هی میرفتم سر کار و وقت نداشتم. یکبار که جلوی در خانهامان مرا
دید و ایستادیم به گفتگو گفت دارد یک رشتهای میخواند. چند سالِ بعد هم که همینطوری
جلوی در خانه یا هم سر کوچهامان دیدیم هم را، گفت که رفته است دورهی آرایشگری
دیده است و میخواهد یک آرایشگاه باز کند. بعدترش هم گفت باز کرده است. خیلی دوست
داشتم حتماً بروم ببینم کارش چطور است ولی نمیشد. من جای ثابتی برای خریدها و
خوردنها و اصلاح شدن حتی دارم. مثلاً هویجبستنی هیچ نقطهی عالم برای من به
اندازهی هویج بستنیهای ممدِ لوکسِ میدانِ شهرداری مطبوع نیست. برای همین هم برای
اصلاح حتماً باید بروم همان جایی که برای اولین بار رفتهام. دست عوض کنم، سر و
شکلم ناجور میشود، حتی اگر دبدبه و کبکبه داشته باشد. حالا سعی میکردم توی
رودربایستی قرار نگیرم با مریم و مثل آن مرتبهای که همراه فرزانه رفتیم تا خانم
ایمانی روی کلههای مبارکِ ما تمرین کند، زد چنان افتضاحی بار آورد که هنوز هم که
هنوز است یک ورِ کلهامان که فرقِ سرمان از آن ور باز میشود، بگویی نگویی کم پشتتر
مانده است و درست نمیشود! این است که من جاهای مشخص و از آب گذشتهای دارم برای
هر کاری. [البته در تبریز منظورم است، در تهران دست و بالم بسته است، نابلدم!! پای
گز کردن هم که ندارم! دارم؟]
در
مورد نادرشان هم قبلاً نوشته بودم یکچیزهایی (+). حالا چی شده است که یادِ این
عطرچیها افتادم؟ خوب. همسر برادرم میگوید همین مریماشان کلی غصه خورده است که
مرا در برنامهی ماه عسل دیده است. کلی بغض کرده است و ناراحت شده است. غیر از مریم،
خیلیهای دیگر هم همین شکلی شدهاند، میدانم، ولی این مریم را که شنیدم یکطوری
شدم. اصلاً داغان شدم. اصلاً دلم خواست زمان برگردد به عقب و ما نرفته باشیم آن
برنامه. آخر اصلاً حواسم نبود که مثلاً اگر مریم بفهمد این شکلی بشود که من هم این
جوری بشوم. آنقدر که حتی توی خواب ببینم که دارم دلداریاش میدهم. بعد داشتم
کنارش راه میرفتم و چادر هم سرم بود و بعد دستهایم را عینِ آن وقتها که راحت
بدون عصا راه میرفتم و طور خاصی جلوی سینهام به هم گره میزدم، به هم گره زده
بودم و راه میرفتیم و برای مریماشان توضیح میدادم. بعد دلم برای آن یکطور خاص
گره زدن دستهایم جلوی سینهام موقع راه رفتن تنگ شد. حتی برای راه رفتن بدون عصا،
چادر سر کردنهایم حتی. جور خاصی که سر میکردم … لعنتی! … بیخیال!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ماهِ
دیگر که بروم تبریز باید خیلیها را ببینم و خیلیها را دلداری بدهم … بعله!!
** برو بچ وبلاگنویس که دلشان هوای امام رضا(ع) کرده است زود بروند اینجا(+) و ثبت نام کنند! زود زود!