موتیفات این چنینی هم داریم!

۱. خوب من تا زمانی که
«موتیفات» می‌نوشتم و دیگر از رمق‌اش افتاده‌ام، یک موتیفاتی داشتم از مثلاً کتاب‌هایی
که در شش ماهه‌های اول و دوم سال خوانده‌ام و الی آخر. حالا از روز بیست و هشتم
شهریور ویر این موتیفات نویسی افتاده بود به جانِ ما و کارگر نبود لیکن تیغ‌اش. هی
امروز و فردا کردم، یعنی خوب وقتی یک حساب سر انگشتی می‌کردم می‌دیدم واقعاً فهرست
کردن کتاب‌هایی که خوانده‌ام و فیلم‌هایی که دیده‌ام و با آدم‌هایی که آشنا شده‌ام
و اینها، کلی وقت می‌خواهد و حوصله و البته حافظه! وقت البته تا دلتان بخواهد
ریخته است! ولی حوصله و حافظه؟

یک
حساب سرانگشتی یعنی فکر کنم در نیمه‌ی اول سال حدود بیست سی تا کتاب خوانده
باشم!!! بعد اگر حساب کنیم حداقل روزی دو تا فیلم و انیمیشن دیده‌ام، می‌شود گفت
نزدیک صد و هشتاد، دویست تایی فیلم تماشا کرده‌ام! یعنی اصلاً حالا گیریم وقت هم
تا دل‌تان خواست ریخته باشد، حالش را دارید بنشینید این‌ها را فهرست کنید؟ نه!

ما
هم ننوشتیم!

۲. امروز
قرار است بروم خانه‌ی ناهید. این اولین بار نیست که تنهایی می‌روم بیرون، یعنی بدونِ
همراهی امیر. ولی دومین بار که هست!!! بنابراین یک کوچولو می‌ترسم! از طرفی دیشب
ابداً تا صبح خوابم نبرد و بگویی نگویی الآن منگ هستم! از یک طرفِ سومی هم «باید»
بنشینم و یک سری فیلم رایت کنم! بعد کِی بروم برسم خانه‌ی دوست و اینها خدا داند!

۳. از
بعد از عیدِ فطر نشده که با ناهید صحبت کنیم! یعنی یک اتفاق کوچولوی ناخواسته‌ای
رخ داد و بی‌هیچ بگو و مگو و بله و نخیر و اینهایی چراغ‌های رابطه خاموش شدند! بعد
یک‌هو چند روز پیش زنگ زد که نزدیکِ خانه‌اتان هستم! گفتم ای داد و بیداد! من
اصلاً آمادگی ندارم که! لذا قرار شد من امروز بروم خانه‌ی ایشان. وقتی به امیر
گفتم، تعجب کرد که چطور یک‌هویی؟ گفتم ما همچین دوستانی هستیم!

۴. دیروز
رفته بودیم خرید. برای کسی دیگر و به کام سوسن! یک سری قلمو خریدم و خواستم یک عدد
بوم مربع هم بخرم که هوار تومن بود! چه یکهو گران شده همه چی!!! حالا من بخواهم
تابلوهام را بفروشم مردم می‌گویند نیگاش کن! والله!

۵. بعد
از فواید بدخواب شدن همین که شکر خدا، به مدد متخصصین متعهد کشورمان، سه سوت
بلاگرول بلاگرفته را اصلاح و تأدیب نموده و به راه آوردیم! چطوری؟ این‌طوری (+)!

۶. وقتی
آقای داوود غفارزادگان «آخرای شهریور» تلفن‌اش را خاموش می‌کند (+) …

۷. بعد
یکی به من بگوید چرا اینقدر زود شد پنج شنبه؟ من اصلاً عجله ندارم برای شنبه، برای
فرودگاه، برای پرواز … برای تبریز …

۸. بار
آخری که تبریز بودم، از زن‌داداش‌ها و خواهرزاده‌ها خواستم بیایند برای تمیز کردنِ
خانه‌ی پدری. بعد در همین حیص و بیص[درست نوشتم؟] زن‌داداش بزرگه یک تکه لباس مرا
یافت که اصولاً باید دور انداخته می‌شده، بعد تشر زدند که خجالت بکش! این چیه؟! من
زل زده بودم با لبخند و مادر گرفت‌اش و بوی‌اش کرد و بعد یک‌جور خاصی با خنده ی
بغض‌ آلودی فشردش به سینه … بعد … من هیچ تکه لباسی ندارم از مادر، که همان
شکلی بو کنم، فشار بدهم به سینه‌ام …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.