من می‌روم دامن‌کشان،هم زهر تنهایی چشان*

وقتی
به کارهایی که قرار است این‌بار که رفتم تبریز انجام بدهم فکر می‌کنم می‌بینم یک
هفته که نه، شش روز خیلی کم است، اینکه باید بروم کمیسیون پزشکی و بعد بروم
دانشگاه پیام نور دنبال مدرک موقت جامعه شناسی‌ام و دیداری داشته باشم از بچه‌های
بیمارستان و بعد هم بروم دیدنِ دوستِ خوبی که بعد از بیست سال پیدایم کرده است و
بعد بروم دکترم برایم آزمایش تست کبدی بنویسد و آش نذری‌ام را سر و سامان بدهم و
بروم خانه‌ی جدید داداشم و بعد لابد خانه‌ی خیلی‌ها برای شام و ناهار مهمان خواهم
بود و به مهتاب خانم که عمل سنگینی را پشت سر گذاشته است هم سری بزنم و آرایشگاه
هم بروم و [ در گوشی: شاید هم سیب‌مان عروس شد همین روزها] و سر خاکِ پدر لختی چشم تر کنم و … بعد وقتی به چشم‌های تو فکر می‌کنم و
آن سایه‌ی کمرنگِ مرطوبی که نشسته است روی نی‌نی چشم‌هایت … می‌بینم نه! یک هفته
هم نه، شش روز هم خیلی زیاد است … خیلی!


* اصلش این بود که: «او می‌رود دامن‌کشان، من زهر تنهایی چشان » (+)


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.