وقتی
داشتم چمدانم را میبستم، تصمیم گرفتم برای ساعتهای بیکاریام که مطمئناً روی کاناپهی زرشکی –
طلایی روبروی تلویزیون دراز خواهم کشید و سر و صدای بچهها توی حیاط و جیغ و داد دعوایشان کلافهام خواهد کرد، کتابی
بردارم. اتفاقی چشمم افتاد به جلد قرمز کتابی که از وقتی تنگسیر و انتری که لوطیاش
مرده بودِ صادق چوبک را خواندهام با جلد قرمز عاشق هر چه کتاب با جلد قرمز شدهام.
اسم کتاب بود «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»
از «آنا گاوالدا». دیدم حجمش کم است
و زود تمام خواهد شد، کتاب بغلیاش «من او را دوست داشتم»
از همین نویسنده را برداشتم. برای شش روزی که ابتدا قرار بود تبریز باشم و بعد به
خاطر عقدِ تسبیح عزیزم شد هشت روز، کفایت میکردند.
صاحب
سبک شدن، در هر زمینهی هنری کار سختی است. قریحه میخواهد و هوش. اینطوری ــ که
با همان آغازین جملات به خوانندهات این اطمینان را بدهی که با نویسندهی متفاوتی
با سبکِ متفاوتی طرف هستی ــ نوشتن کار سختی است. تجربه باید داشته باشی و چشمانی
تیزبین. گوشهایی که تمام صداها را بشنود. دماغی که بوها را فرو ببلعد و مغزی
تحلیلگر و ثبّات. زرنگی میخواهد که با اولین کتابات معروف شوی. حتی با داشتن
«سبکی شهرستانی»![اطلاق این صفت از من نیست، از یک ناشر معتبر فرانسوی است!]
«…
پالتوی سیاه رنگم را میدهد و در آن هنگام …
کارهای
هنرمندانه را تحسین میکنم. بسیار محتاط، تقریباً نامحسوس، کاملاً حساب شده و
اجرایی دقیق، بله همین که پالتو راروی شانههای لطیف و تسلیمم میگذارد، در چشم بههمزدنی
روی جیب داخلی کتش خم میشود تا نیم نگاهی به پیامهای دریافتی تلفن همارهش
بیندازد.
به
ناگاه همهی حواسم را باز مییابم.
خیانت.
قدرناشناسی.
پس
منِ بدبخت این جا چه کار میکنم!!!
من
که نزدیک بودم، شانههایم گرم و آرام و دستهای تو نزدیک. پس چه کردی؟
چه
کار برایت مهمتر از دریافتِ لطف زنانهی من بود آن هم زنی اینطور رام؟ نمیتوانستی
تلفن همراه لعنتیات را بعداً وارسی کنی، دست کم بعد از عشق باختن با من؟»
صص. ۲۶-۲۷
دوست
داشتم کسی جایی منتظرم باشد، یک چنین کتابی است برای نویسندهای که به سادگی، بی
هیچ پیچیدگی و معمابافی و بازی با کلمات، وامیدارت که یکریز بخوانیاش و با خودت
بگویی «آه! راست میگوید!» حس کنی در این تجربیات و داستانها و روایتها شریکی.
آنا گاوالدا چنین نویسندهای است!
من
او را دوست داشتم، اولین رمانِ آنا گاوالدا است. و دومین رمانی که بعد از «کوری»
بیوقفه و با ولع خواندماش. بیاینکه احساس گرسنگی یا تشنگی کنم. و از فرارسیدنِ
شبی که لاجرم باید چراغها خاموش میشدند و میخوابیدیم، و کتاب را میگذاشتم برای
صبح، کلافه شدم:
«…
چند هفته بعد، به پاریس آمد و خواست وقت بگذارم تا چند کلمهای حرف بزنیم. هم
خوشحال بود و هم رنجیده خاطر. مدت زیادی راه رفتیم و خیلی حرف نزدیم، بعد او را
برای ناهار به میدان شانزهلیزه بردم.
جرئت
کرده بودم و دستهایش را در دست گرفتم، گفت:«پییر من حاملهام.»
رنگ
باخته پرسیدم:
ــ
از چه کسی؟
ــ
از هیچ کس.
مانتویش
را پوشید، صندلیاش را عقب کشید، لبخند زیبایی چهرهاش را پرفروغ کرده بود.
ــ
ممنونم. همان واژههایی را گفتی که انتظار داشتم. بله این همه راه آمدم تا این سه
واژه را بشنوم. «از چه کسی؟» کارم کمی احمقانه بوده است، نه؟ …»
ص. ۱۶۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*زود
تمام شدند. امیر که آمد، «آداب بیقراری» از یعقوب یادعلی توی کیفاش بود. درگیرم
هنوز … درگیر!
**یک
نکتهی مهم اینکه، این دو کتاب خصوصاً دومی را هرگز زمانیکه از همسرتان دور هستید
نخوانید! این سفارش را خیلی جدی بگیرید!