در نظر گرفته بودم روز چهارشنبهی هفتهای که تبریز بودم بروم دانشگاه برای گرفتن مدرکِ موقتم. با زهرا و دوستی که بعد از
بیست سال [بیا صدایت بزنم فیروزه، خوبه؟] پیدایم کرده است (+) هم قرار گذاشتم. زهرا
آمد دنبالم و طبق معمول با یک ماشین متفاوت [خوشم میآید که هر بار با یک ماشین
متفاوت سر و کلهاش پیدا میشود.] رفتیم دانشگاه. من و تسبیح پیاده شدیم برویم داخل
و زهرا رفت ماشین را جایی پارک کند و منتظرمان بماند. چون شال سرش بود فکر کردم
ممکن است راهش ندهند، برای همین هم خودم از تسبیح خواسته بودم برایم مقنعه بیاورد.
داشتیم از در نردهای عبور میکردیم که کسی صدایم زد و دیدم یک جفت چشم آشنا روی
صورتی کمی ناآشنا نزدیکام ایستاده است. چشمها تنها اعضای چهره است که هرگز از
خاطرم نمیروند. طوری غافلگیر شده بودم که حتی نشد یعنی یادم رفت بغلش کنم و فقط
دست دادیم و روبوسی. بعد از بیست سال.
دوستم
روسری سرش بود و تعجب کردم که چرا حراستِ دم در چیزی بهامان نگفتند! [با این همه
نوشتهجاتی که طوری توصیف میکنند که انگار چندتا جلاد حیوان صفت ایستادهاند آنجا
و اینها کلی میترسیدم خوب!] حتی نپرسیدند کجا؟ با کی قرار دارید؟ توی ذهنم برنامهریزی
کرده بودم اگر راهم ندادند بگویم با آقای ج آشنا هستم. آقای ج مسئول آموزش رشتهی
ما بود. خلاصه خوش و خرم رد شدیم و رفتیم به سمتِ ساختمان اداری و چون پله داشت من
و دوستِ قدیمی نشستیم توی حیاط دانشگاه و تسبیح با کارت ملی من رفت داخل. با
فیروزه از بچههای قدیمی حرف زدیم و از حسینپور و حسامی و توحیدی و حبیبی. حبیبی
شاعر بود و حسود. از تمام بچههای همکلاسی این یکی هیچوقت یادم نمیرود صورتاش
و حالت حرف زدناش و شعرهایش. و از خیلیهای دیگر. که دیدیم تسبیح دستِ خالی دارد
میآید. خواستم بپرسم چی شد که دیدم خانمی دفتر دستک به دست دارد کنار تسبیح میآید
سمتِ ما. از ما امضا و اثرانگشت ستاندند و مدرکِ موقت را دادند دستمان.
و
اما بعد! دیدار با یک دوستِ عزیز بعد از بیست سال، حس غریبی دارد … خیلی غریب.
خصوصاً وقتی فرصت نکنی بغلاش کنی. خجالت بکشی و هر چه به مغزت فشار بیاوری یادت
نیاید آدابِ دوستیتان چطوری بوده است؟ بغل میکردید همرا؟ و دوستات موقع راه
رفتن، مقید دستهاش باشد. یکجور خاصی، و مرتب بگوید شما جمعتان جمع است من مزاحم
نمیشوم، و مرتب فاصله ایجاد کند خوب دست و بال آدم را میبندد. آدم هول میشود،
که با کسی که بیست سال ندیدیاش و بزرگ شدنِ هم را ندیدهاید چطوری حرف بزنی؟ چه
بگویی؟ از چه بگویی؟ پرت میشوی سمتِ دیگری و آن راحتی مختل میشود. رسمی میشود
دیدار و سخت. سرد حتی. حتی منی که آدم راحتی هستم و زود جوش میخورم و صمیمی میشوم،
همهاش میترسیدم چیزی بگویم یا کاری بکنم که خوب نباشد، ناجور باشد و هی از خودم
میپرسیدم بعد از بیست سال، فقط یک ساعتِ شلوغ و ناراحت با هم بودن کافی است؟
نیست.
بعله!
بعد از بیست سال دیدار با یک دوست، حس غریبی دارد!