زمزمه‌ی محبتی

هادی کوچولو دارد می‌رود پیش‌ دبستانی. عاشق لباس‌های فرم‌اش است و برای همین سویشرت یا کاپشن نمی‌پوشد مبادا لباس‌های فرم‌ش زیرشان گم شود و کسی لابد متوجه نشود او «بزرگ» شده است و می‌رود پیش دبستانی.

به گمانم معلم‌اش از این همه عشق و علاقه‌ی هادی چیزی نمی‌فهمد. چون به خودش اجازه می‌دهد کادوهای گران و غیرمعمول ــ را که طبق روالِ مُد شده‌ی اخیر مادر یکی از بچه‌ها به معلم می‌دهد تا به عناوین مختلف سر کلاس به نازپرورده‌اش «اهدا» شود ــ به همکلاسی هادی بدهد و بگوید فلانی چون پسر ساکتی بودی این جایزه‌ات و هادی دمغ می‌شود که من هم پسر خوبی بودم پس من چی؟ ولی این را نمی‌گوید، می‌ریزد توی دلِ کوچولویش و اخم‌هایش می‌رود توی هم و «غصه» می‌خورد.
معلمِ هادی و خیلی از معلم‌های دیگر این را نمی‌فهمد که هادی «بزرگ» شده است ولی هنوز از قواعدِ کثیفِ پشتِ پرده چیزی سرش نمی‌شود! و چقدر آدم‌بزرگ‌ها رذل شده‌اند که به خودشان اجازه می‌دهند این «پشتِ پرده‌بازی‌»ها را حتی به کلاس‌های پیش‌دبستانی هم کشانده‌اند تا این‌طور وسیع «غصه» را ترویج بدهند … 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
* یادش بخیر. دورانِ ما مادرها نمی‌گذاشتند خیار ببریم مدرسه![ و خیلی تنقلاتِ دیگر] می‌گفتند خیار بوی تندی دارد! شاید دوستی بویش را بشنود و نداشته باشد و هوس کند و غصه بخورد! مریض شود …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.