قدیمیها
یک چیزی سرشان میشد. قبول دارید؟ قدیمیها به ما میگفتند دختر نباید انگشتر دستش
کند، چون نه تنها بخت خودش که بخت چهل تا دختر دیگر را هم میبندد!
خوب؟ دختربچهها
جانشان بسته است به جینگول وینگولهاشان. از کش موهای عروسکی و پاپیونهاشان
بگیرید تا النگوهای بدلی جرینگ جرینگی و انگشترهاشان. من تا جایی که یادم هست،
موهایم همیشه کوتاه بود، تِل مو داشتم ولی کش مو، نه! ولی یکی از عشقهای آن موقعهایم،
«انگشتر» بود. بعد همهی چهار پنج تا انگشترهام را یکهو دستم میکردم. حس خوبی
داشت.
بعد
چادر سرم بود، همان چادر آبی گلدارم. مغازهی قارامحمد [محمدسیاه] شلوغ بود، دستم
را از زیر چادرم در آوردم که نمیدانم خوراکی را از دستاش بگیرم یا بهاش پول
بدهم که یکی از پسرها که حتی زیر چشمی نگاه هم نکرده بودم ببینم کی هست، گفت
«نامزدش گفته همه انگشترهاش رو دستش کنه!» بعد هر سه تایی زدند زیر خنده. سه تا
بودند. من؟ از خجالت آب شدم. نمیدانم چطوری برگشتم خانه و عین آدمهایی که جنایتی
مرتکب شده باشند، دنیا برایم تنگ آمده بود، داغان بودم. خیلی سنگین بود برای
دختربچهی هشت نه ساله. میفهمید که؟
بعدش؟
دیگر انگشتر دستم نکردم. تا سالهای خیلی خیلی بعدتر که آن انگشتر معروف نقرهای
سر و کلهاش پیدا شد (+) و خیلی بعدتر حتی که تصمیم گرفتم دستم کنماش حتی (+) برای شاید همیشهی آن روزهایم …
خیلی سال بعدتر.