بیوایدئولوژی!

توی
بیمارستان، بعد از ظهرها کلاس زبان داشتیم. معلم‌مان آقای غمسوار بود. از آن معلم‌هایی
که با همه‌ی کم سن و سال بودن‌شان، جبروت خودشان را دارند و به ازای هر کلمه‌ی
فارسی یا ترکی که استفاده می‌کردیم جریمه‌امان می‌کرد. همانی که وقتی داستان
«شمعدانی‌» را به انگلیسی برگردانده بودم برای تکلیف‌امان، بعد از کلی تعریف از
جمله‌بندی و افعال و فلان‌اش، گفت فقط نفهمیدم چی به چی است خانم جعفری. گفتم
اشکالی ندارد! چون از همان فارسی‌اش هم کسی چیزی سر در نیاورده بود.

توی
یکی از جلسات، از ما پرسید به نظرتان زندگی در برج‌ها قشنگ نیست؟ هر کسی نظری
داشت. من گفتم ترجیح می‌دهم خانه‌ام حیاط داشته باشد. با یک پنجره‌ی بزرگ و نورگیر
به حیاط پُر گُل و درخت. که پنجره را که باز می‌کنی، بوی برگ و تنه‌ی درخت و شکوفه‌ها
و غنچه‌هایی که تازه خندیده‌اند، بپیچد توی دماغ‌ات. که عصرها بنشینی روی یک حصیری
و تکیه بدهی به یک پشتی و چای تازه دم بنوشی و برای گنجشک‌ها نان خورد کنی. که
پاییز که رسید خسته شوی از این همه جارو زدن و جمع کردن برگ‌های زرد و نارنجی …

اما
آقای غمسوار می‌گفت از آن بالا تماشا کردنِ شهر و کوهستانِ روبرو و غروب خورشید
لذت بیشتری دارد. آقای غمسوار حالا رفته است انگلیس. آقای غمسوار پله‌های ترقی‌اش
را عجیب و با سرعت طی کرد. همان‌طور که دوست داشت از پنجره‌ای در بلندای یک برج
شهر را زیر پایش تماشا کند و به کوهسارانِ محصور در مه و غروب سرخ‌فام خورشید پشتِ
کوه‌ها چشم بدوزد، بلندپرواز هم بود. هست هنوز هم. مطمئنم!

به
گمانم، دوست داشتنِ حیاط و خانه‌های حیاط دار، یا بالعکس زندگی در برج‌های طاغی،
ارتباط تنگاتنگی دارد با نحوه‌ی تفکر و نوع بینش آدم‌ها در زندگی کردن. و من هنوز
هم دوست دارم خانه‌ام حیاط داشته باشد … پُر از گل و درخت.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.