من
و مادر بیداریم. نصفِ شب رسیدیم تهران و هنوز امیر و تسبیح خواب هستند از بس خستهاند.
برای مادر چای دم کردهام و از بس که گرسنهایم به روی خودمان نمیآوریم تا بچهها
هم بیدار شوند.
از
کِی نشستهام به خواندنِ وبلاگهای به روز شده، از یکی شاد برگشتهام و از یکی
دمغ. کلیشان هم ماندند برای بعد. آن شعرنویسهاش. میخواهم بلند شوم و سر و صدا
کنم صبحانه مهیا کنم شاید زندگی برگردد به خانهی کوچکِ خوشبختیی ما.
سلام!