۱. وقتی
رسیدیم، مثل همیشه تسبیح راه افتاد که برود حرم. من دلم آتش گرفت. نشستن توی قطار
خستهام کرده بود. پاهایم اسپاسم داشت، دلم حرم میخواست. این همه راه نیامده بودم
که حسرت به دل بمانم. امیر که برگشت با ویلچیر برگشت، لباس گرم پوشیدم و رفتیم
سمتِ حرم.
از
بازرسی که رد شدیم، چشمم به گنبد طلایی که افتاد، تا گفتم «سلام آقا» بغض یکهویی
زاده نشده ترکید و اشک بود که مثل آن باری که چشمم به گنبد سبز افتاده بود شره میکرد،
تمام صورتم را خیس کرد. میترسیدم امیر بفهمد، نمیخواستم بفهمد دارم گریه میکنم.
امیر
لیوانی آب برایم آورد از قیزیل سقاخانه. بعد رفتیم سمتِ پنجره فولاد. خادمه شروع
کرد به باز کردن راه برای منی که خیال نداشتم آنقدر نزدیک بروم حتی. زنی از پشتِ
سر هلم میداد. وقتی نزدیک شدم، بلند شدم تا بگیرم از پنجره، نمیدانم آن طور بغض
از کجا نشسته بود توی گلویم که خودم ترسیدم از شکستناش آنطور و گریهای که عجیب
درد داشت. آنقدر درد که کسی نگفت هیس! آنقدر که موقع برگشتن، زنی که ویلچیرم را
جلو بُرده بود ــ امیر میگفت ــ دست میکشید به سرم و سرم را میبوسید. عجیب گریهای
بود آن شب آن گریهام.
۲. تمام
ساعاتی که دور حرم گشتیم و چرخیدیم، یاد تمام شبهایی افتاده بودم که همراه سیب و
تسبیح میچرخیدیم توی حرم. تمام ساعتهایی که غافل بودم از چنین روزی که پایی
نمانده باشد برایم تا پا بگذارم روی زمینِ حرمی که عجیب آرامم میکند. تمام ساعات
و روزهایی که اشکی نچکانده بودم از این چشمها. انگار از دست دادنِ پاها [قدرتِ
پاها] افتادنِ حجابی بوده است برای چشمانِ من تا بدانم و ببینم و بپذیرم برای
چندمین بار و اولینبار احد واحدی را که برای دلِ کوچکِ دردمندم، چنین آسمانی را
گشوده بود که تا پیش از این ندیده بودم [سلام ارکیده].
۳. امیر
که بارانیاش سُرمهای رنگ بود، تمام وقتهایی که ویلچیر مرا هل میداد، خادم
افتخاری شده بود برای امام رضا (ع). پیرزنها و پیرمردها التماس میکردند آنها را
هم ببرد. میدویدند از پشتِ سر که آقا فلان باب و فلان صحن کجاست؟ گاهی بلد بودیم
و گاهی نه. گاهی امیر میگفت خادم نیست و گاهی نه. گاهی مرا میگذاشت جایی بنشینم
و میرفت زنی را برساند تا جایی و برمیگشت گاهی میرفتیم خادمی ویلچیر به دست مییافتیم
و آدرس میدادیم کسی جایی منتظر است و گاهی میگفتیم نه.
۴. ما
دو روز زودتر رسیده بودیم. نمیدانستم واکنش خانوادهی امیر به ویلچیر چه خواهد
بود. یک کوچولو نگران بودم. ولی وقتی مادر امیر با چشم گریان آمد که به آقا شکایت
کردم چرا عروسم این همه راه آمده است نمیگذاری نزدیک شود به ضریحات [چون اجازه
نمیدادند تا ده متری
ضریح
جلو برود]، وقتی حدیث مرا تا جمعیت نماز جماعت برد
و برایم مُهر آورد نماز بخوانم، این نگرانی کوچولو هم رفع شد.
۵. آنجا
به یاد همه بودم. به یاد مونا و ویولت و آیدا. به یاد فاطمه که نوشته بود نشده است
برود، به یاد حسن خدابیامرز (+) حتی. سرمای نابهنگام و برف باعث شد نشود کسی را ببینم.
آیدا حال مساعد نداشت و نسیم واقعهی ناخوشایندی پیش آمده بود برای مادرش و مژگان
کلاس فوقالعاده داشت. ولی یک کادوی خوشگل با یک نامهی مهربان برایم به آدرس هتل
فرستاده بود که خیلی ممنون شدم. در عوض آقامون رفت خانهی رفیقاش و حسابی آش رشته
خورد (+)!
۶. آدم
گاهی دوستی (+) دارد که وقتی پیامکِ تبریک میفرستی برایش جواب میدهد:«بسم الله،
سلام. عید ما با تبریک صمیمی و ادیبانه شما مبارکتر شد. ممنون» و آدم مشعوف میشود
از این همه ادب.
۷. امروز،
برای اولین بار با شنیدن «من کنت مولاه، فهذا علیٌ مولاه» به یکباره لرزیدم، چطور
من این همه سال از علی فاصله گرفته بودم؟ این همه عشق من به محمد (ص)، مگر نباید پیشتر
از این (که ترسیده بودم ایمانم را مکدر کند +) به مهر علی (ع) میانجامید؟ دلم لرزید خدای من. لرزید.
عیدتان مبارک.