من
همراه مادر، با خانوادهی خواهرم رفته بودیم صوفیان. خانهی بزرگ آقای یادگاری،
همکار شوهرخواهرم، آنقدر بزرگ بود که منصفانه میان چندین خانواده که از تبریز پناه
برده بودند آنجا تقسیم شود. اتاق من و مادر کوچک بود و پنجرهی نورگیری داشت به
حیاط جلویی خانه. آن روز صبحی که بیدار شدم و مادر نبود و خواهرم گفت رفته است
تبریز، صبح زود، چون از رادیو شنیده بود که فلان محله را زدهاند توی تبریز و
خانوادهای به کل زیر آوار مانده است، دلش طاقت نیاورده و آفتاب نزده رفته بود.
پدر با داداشهام مانده بودند. مادر تا میرسد سر بنبست، عمو حمید خدابیامرزم تا
مادر را میبیند با غضب برخورد میکند و مادر جفت پاهاش سست میشوند و بند دلش
پاره میشود. همه سالم بودند. ترکش را با خودشان آوردند و دیدم. سیاه بود و ذوب
شده بود اندازهی کف دست پدر. داداش محمد را موج از دمِ در حیاط تا دیوار تهِ
آشپزخانه پرت کرده بود که میخواسته اسماعیل را نجات بدهد. بعدش آنها هم آمدند
صوفیان و توی آن اتاق جا نمیشدیم. رفتیم خانهی فامیل آقای یادگاری، که لاجرم از
روی پلی چوبی که روی رودی که تهِ درهای باریک و عمیق جریان داشت زده بودند رد میشدیم.
اینها،
تمام اینها را هر شب موقع تماشای «وضعیت سفید» مرور میکنم … بیکه بخواهم یادِ
عشق رحیم پسر آقای یادگاری به دختر همسایهاشان میافتم و علاقهی داداش رضا به
ملکه، دختر صاحبخانهای که هرگز نه پول پیش گرفت نه اجاره و دو اتاق و یک آشپزخانه
گذاشته بود در اختیار ما. یادِ «جمیله» میافتم. یادِ تمام آن روزهای تلخ زشت و
دردآلود و خونینی که با وجود آن همه خاطرهی تکرارنشدنی، کاش، کاش هرگز تکرار
نشوند …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* امروز سالگردِ همخانه شدن من و امیر است … و چه برکتی که مصادف شده است با روز نزول آیه هل أتی و روز خانواده …