ماجون از اولش که ماجون نبود!

«چشمش چرا اینطور شده؟»

می‌خواستم هر طور شده خودم را توی دل محسن جا کنم حتی به قیمت برملا کردن بزرگترین راز خانوادگی‌مان:«واسه کوفته تبریزی!» حالا‌ دیگر یادم نیست محسن چقدر به من خیره ماند و جلویش را نگاه نکرد. خوب بود جاده زیاد پیچ و خم نداشت وگرنه با آن وضعیت حتماً تصادف می‌کردیم. من، خوب دوست داشتم محسن این طور طولانی نگاهم کند، خیره بشود اما هنوز خیلی جوان بودم، آرزو داشتم؛ دوست داشتم یک روز عروس بشوم. فکر کرد مسخره‌اش می‌کنم یا لابد «کوفته تبریزی» اسم رمز خانوادگی است. در جا پشیمان شده بودم اما نمی‌شد جمعش کرد؛ محسن خیلی دوست داشت از موضوع سر در بیاورد. همه توی چرت بودند حتی ماجون که سرش راه و بی‌راه روی عصایش می‌افتاد.

«آخه پدربزرگم، پدرِ پدرم تُرک بود. کوفته تبریزی خیلی دوست داشت …» 

 

انتخابی از داستان «ماه جان» از سپینود ناجیان/شماره آذر ۹۰ همشهری داستان/ص. ۱۰۱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.