همه چیز از خواستگاری قهرمان خان شروع شد. سکینه را به عقدِ سلمان درآورده بودند و فاطمه به دنیا آمده بود که کَل قهرمان خان از بلندی پرت شد و سرش را قبل اینکه گوشتش حرام شود بریدند. قهرمان خان بد آورد و روستا زیر و رو شد. کبلایی با چند مرد دیگر توی غار حبس شدند و سلمان که فهمید قادر [پسر عمویش و شوهرخواهرش] مریم را بیسیرت کرده بوده، آن شب توی سینهکش کوه، با تفنگِ خود قادر او را کشته بود.
علی هم مُرده بود و قیزتامام در به در شده بود و به زور و واسطهی برادرش که بچهها را پس گرفت، سکینه که طلاق گرفته بود از سلمان، همراهِ دایی رفتند تبریز. خانواده قهرمان خان هم به اصرار خواهرش رفتند اوروس. تا همین جاهایش نوشته بودم به گمانم میخواهم باز ادامهاش بدهم …
شاید همین جا …
نمیدانم چرا مدتی است که نمیتوانم بنویسم. یعنی تا مینشینم که بنویسم انگار نه انگار که ایدهای بوده در ذهنم و پروردهامش حتی! که ساعتها مرورش کردهام و با آدمهاش حرف زدهام و قول و قرارهامان را گذاشتهایم. یک چیزی درست وقتی میخواهم شروع کنم، میپیچد لای دست و پایم و ایده گم میشود. نبوده اصلاً انگار. ساعتها خیره میشوم به مونیتور و صفحهی سفید وورد و دهانم خشک میشود. میپُرسم از خودم چرا این صفحه را باز کردم؟ چه بوده مگر؟ بلند میشوم برای خودم یک لیوان چایی میریزم و شبکهی تلویزیون را عوض میکنم و شاید صفحاتی از کتابی را که میخوانم، میخوانم و … صفحهی سفید وورد میماند همان طور تا شب … تا شب که دیگر باید خوابید و تمام صفحات را روی هم گذاشت و گذشت …
شاید اگر شروع کنم به ادامه دادنِ داستانِ قهرمانخان که نه قیزتامام اوضاعم بهتر شود. شاید دوباره سر و کله زدنم با خاطراتِ گم و آشفتهی آن سالها و وعدهای که با مادربزرگ داشتم را سر و سامان دادن کمک کند به من برای بازگشتن به دنیایی که از آن من بود گویا … من از آنش بودم …
شاید … همین جا!
پ.ن: قهرمان خان را در فاصلهی زمانی دیماه ۸۶ تا همان حوالی در سال ۸۷ ادامه داده بودم که بنا به دلایلی متوقف شد.