فرشته و شوهرش رفته بودند سفر دور اروپا و مثل همیشه مجردی و دختر و پسرشان را گذاشته بودند پیش مادر فرشته و در اصل مادر فرشته را آورده بودند مراقب بچهها باشد و دوتایی رفته بودند. از وقتی هم که یادم میآید و خیلی هم خوشم میآید اینطوری زیاد میروند مسافرت.
امروز که تماس گرفته بودم با منیر تا نتیجهی کمیسیون تهران را بهش بگویم تا به خانم کارگزینی برساند، منیر با خنده گفت که فرشته حامله است! شوهرش هم مُصرّ است که بچه را نگاهدارند. بعد حالا مسخرهبازی ما به کنار، وقتی فرشته گوشی را گرفت تا حرف بزند با من و گفت که بچهها ـ همکاران ـ دارند مسخرهاش میکنند که سر پیری و معرکهگیری و خجالت دارد و قباحت دارد و اینها، من اینور خط مدام دلداری میدادم که بیخود میکنند چون خودشان نمیتوانند دارند حسودی میکنند و انشاالله قدمش خیر باشد و مبارک باشد و مدام توی ذهنم، جلوی چشمهام، اصلاً توی وجودم داشتند قیافه گوهر خیراندیش را وقتی بعد از سفر کربلاش حامله شده بود و اصرار شوهرش که بچه را نگه دارند پخش میکردند و صدا به صدا نمیرسید که … بعد از این طرف، شیوا که دلش بچه میخواهد و دو سالی است دارد تلاش میکند، باید بزند بچه توی شکمش بمیرد؟ آره خدا؟