از آتشی که می‌سوزدم …

زمستانِ سال هشتاد بود. دکترم آزاتیوپرین تجویز کرده بود [نامرد همان موقع فهمیده بوده من‌ دویک دارم، رو نکرده بود!] آزاتیوپرین پدر معده‌ام را بدطوری در آورده بود. هنوز‌ یادم هست که چطور آتشی مذاب را در معده و مری‌ام حس می‌کردم. هر چه می‌نوشیدم و می‌خوردم انگار که اژدهایی را در معده‌ام بیدار کرده باشد، می‌سوزاندَم. دراز به دراز می‌افتادم‌ و اشک می‌ریختم و از دردی غیرقابل توصیف به خود می‌پیچدم.

آن روز صبح بعد از شیفت شبکاری رفتم پانسیون پیش شهناز. با شهناز هم‌خوابگاهی بودیم، در ارومیه. بعد که استخدام شده بود، مانده بود تبریز، توی پانسیونی نزدیک محل کارش. [خودش اهل میانه بود/هست.] گاهی می‌رفتم پیشش و با دخترهای هم اتاقی‌اش کلی سر به سر می‌گذاشتیم. شهناز آن موقع ارگ خریده بود و یکی از دخترها هم نی. اسم دختر یادم نیست ولی خواهر یکی از هم‌کلاسی‌هامان بود، اکرم. باز هم در ارومیه. هم‌شهری شهناز. بعداً ارشد نرم‌افزار قبول شد و آمد تهران. برای همیشه.

داشتم می‌گفتم،‌ رفتم سراغ شهناز. دعوتم کرده بود ناهار. گفتم چیزی نمی‌خورم، نباید بخورم چون باید بروم بیمارستان امام برای آندوسکوپی. قرار شد برویم و برگردیم و ناهار بخوریم. جلوی اتاق آندوسکوپی ولوله بود. مردهایی که از اتاق می‌آمدند بیرون عرق کرده بودند و رنگ پریده ولی می‌خندیدند. آن موقع نمی‌دانستم تا اینکه رفتم داخل و به پهلو دراز کشیدم و پرستار یک پاف لیدوکائین پاشاند توی دهانم، روی زبانم دقیقاً. قورتش ندادم! اشتباهم فکر کنم همین بود که قورت ندادم. دکتر بافنده با یک چیز شلنگ مانند سیاه باریکی ایستاد بالای سرم و بی‌هوا فرو کرد توی حلقم. دست بردم و یک آن کشیدم بیرون و عق زدم. دکتر بافنده عصبانی شد و سرم داد کشید، از شرم تحمل کردم. نمی‌دانم چقدر طول کشید.

وقتی بیرون می‌رفتم عرق کرده بودم و رنگم پریده بود و گریه می‌کردم. شهناز بغلم کرد و گفت می‌دانسته است چقدر دردناک است ولی نگفته بود تا مبادا نروم دنبال درمان. یک همچون دوست نازنینی بود شهناز.

دکتر بافنده دکتر خوبی بود. هیچ دارویی تجویز نکرد برایم. فقط گفت باید رژیم خاصی را رعایت کنم. رژیم بدون حبوبات و ادویه. آن آتش در درون من فروخُفت. چون دیگر آزاتیوپرین نخوردم. یعنی قطع کرد دکترم. به گمانم به ذهنش نرسیده بودم جایش متوتروکسات بدهد، درمان غلطی در پیش گرفت: غلط اما بی‌خطر. حالا حس می‌کنم آن هیولا دارد بیدار می‌شود. حس می‌کنم این بیداری یک‌آن و سراسیمه و خشمگین نیست ولی در نهایت همان آتش خواهد بود که بود. هر چه می‌نوشم و هر چه می‌خورم، گویی ستون فقراتی لیز و عصبی در دستگاه گوارشی من به خود می‌پیچد و می‌لولد. می‌ترسم از خشمی که آتشین است و کینه‌جو. حتی حالا که شهناز نیست که وقتی بیرون آمدم از اتاق آندوسکوپی بغلم کند … بگوید می‌دانم و این می‌دانم گفتنش الکی نباشد … یک همچون دوست نازنینی داشتم من.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.