طرح یک داستان*

«… احمد مدام از رحیم کتک می‌خورده و از محمد ناز و نیاز می‌دیده. لاغر بود و قد بلند. مهربان و گندمگون.»

آن‌وقت‌ها نه که دوربین نباشد، حوصله‌ی عکس گرفتن نبوده تا ببینم حتی در مقیاس قد و بالا و رنگ و بوی احمد هم اغراق می‌کند یا نه. مادر است دیگر. خصوصاً بخواهی ازش که بعد از سی چهل سال بنشیند برایت بگوید که چطور شد آن‌طور خواب دید. خواب‌هایش را خوب به خاطر دارد. عادت پیرزن‌های دمِ آلزایمر همین هم هست. چهل پنجاه سالِ پیش را خوب به خاطر دارند، حتی یادشان هست فلان پسر فلان کبلایی عاشقش بوده و حرفش هم زده شده بوده ولی دست روزگار نفس باباش را می‌گیرد و یتیمی بد دردی است برای دختری که داداش‌هاش هنوز به سن بلوغ نرسیده‌. مرد می‌زندَش زیر بغل و از سر چشمه شبانه می‌دزدَتش.

به همین سادگی هم نبوده است. مرد شب میهمان همین خانه بوده و یواشکی به بهانه‌ی دست به آب از خانه می‌زند بیرون و در را روی اهالی خانه قفل می‌کند و کلید را پرت می‌کند توی حیاط درندشتی که بیشتر باغچه‌ای است تا آجرچینی یا سنگ‌فرشی. های می‌افتد که دختر فلانی را پسر فلانی زد زیر بغلش و بُرد، برادرهای نابالغ زورشان به فحش می‌رسد و مادر بیوه به نفرین. تا صبح کلید را نمی‌یابند تا بروند دنبال دزد ناموس.

به همین شدت هم نه، حرفش زده شده بوده است ولی پدر مرحوم راضی نبوده است. رضایت پدر هم که شرط است گیریم که مُرده باشد. می‌شود دزدی دیگر …»

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* به احمدرضا (+) و اصرارهاش که مرا باز کشاند به نوشتن … نوشتن! ممنون پسر!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.