یازدهم دیماه هشتاد و دو بود … تنگِ غروب.

تا آن دمِ آخرش یادم نیست. یادم نیست از شبکاری برگشته بودم یا چه. فقط یادم هست دستم را گرفت و کشید سمتِ خودش تا پیشانی‌ام را ببوسد. لبخندم شرمگین بود. هر چه بود لباس بیرون تنم بود. و هول داشتم بروم توی اتاقم. و چنان سرگرم بشوم که از رفت‌ها و آمدها و سراسیمه‌گی مادر هیچ، هیچ ندانم.

مادر می‌گوید از اذان ظهر شروع شد. تا آن وقت خوب بود. صبحانه‌اش را خورده بوده که محمود ـ پسر ارشد خواهر ارشدم ـ کله‌پاچه آورده بوده، سیاق هر روز. میل نداشته گفته بماند برای ظهر. بعد از اذان مادر دیده نمی‌تواند قورت بدهد. فکهایش نا ندارند و آب کله‌پاچه از گوشه‌ لبش سرریز می‌کند. خوب. قدیمی‌ها خوب می‌دانند نشانه‌ها را. بیم داشته که خبر داده بود خواهرکم با شوهرش بیایند. من؟ در اتاقم محبوس بودم.

سراسیمه‌گی مادر تا اذان مغرب طول کشید. مرغ پرکنده‌ای که گفته و شنیده بودم می‌دیدم. پدر بی‌رمق افتاده بود روی تخت و چانه‌اش افتاده بود پایین. خواهر بالای سر با لیوانی آب قند و قاشقی، حلق‌ش را خیس می‌کرد. کام پدر را. مادر در کار خبر کردن پسرهایش بود. ترسیده بود مادر.

زمانِ فراق فرا رسیده بود … من؟ باور نداشتم. به بوی مرگ آشنا نبودم. رمز حالاتِ محتضر نمی‌دانستم. کارهای مادر عصبی‌ام می‌کرد. همه ایستاده و نشسته تقلای دخترکِ بابا را تماشا می‌کردند که می‌خواست با زدنِ سرمی پدر را زنده کند. من سایه‌ها را نمی‌دیدم. من رمق رفته و کام خشکیده بابا را نمی‌دیدم. من را چه به این رمز و راز؟ مگر چند بار اینگونه مردنی دیده بودم؟ این‌گونه رفتنی؟

بعدش یادم هست. جنونی که سرتا پایم را گرفته بود و فریادم که در گوش‌های پدر صدا می‌کرد. جیغ‌هایی که می‌کشیدم تا مگر نبرندش. آن‌طور. لاغر و ستودنی روی برانکاردی. میانِ لااله الا الله. مردانِ همسایه. بیگانگانی سالیانی آشنا. هر یک در دل در ستایش مردی چون او. گوهر یکدانه‌ام را می‌کشاندند از اتاق به هال، از هال به حیاط و از حیاط به کوچه … شب را پدر کجا می‌آسود؟

بدین سرعت و بی‌خبری، یک سال دیگر هم گذشت؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*من دلم بادام می‌خواهد پدر … از آن بادام‌های قلمی با پوست براق و یک‌دستی که می‌گذاشتی کفِ دستمان، موقع شب‌های داستان‌های گلستان‌ت بابا … من دلم بادام می‌خواهد … پدر!

**من هم بوسیدمش … همانطور که آرام و نازنین خسبیده بود، چونان معصوم و آسوده. بی‌شرم. بی‌واهمه بودم که بوسیدم‌ش. برای آخرین بار.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.