امیر کتاب «سمفونی مردگان» برداشته بود و من، «چراغها را من خاموش میکنم» را. کتاب را اسفند گذشته مونا بهم هدیه داده بود و مدام که توی کتابخانهی اتاق پذیرایی میدیدم میگفتم این یکی که تمام شد، این را میخوانم ولی کتابخانهی اتاق خواب از این یکی قویتر بوده تا حالا! به هر ترتیب نمیشد کلیدر را ببرم و زویا پیرزاد همسفر ما شد.
کتاب، داد میزند که «مرا یک زن نوشته است» با تمام وسواسها و ریزبینیهای یک زن. با تمام دلهرهها، آشوبها، تلاطمات ذهنی و روحی. شما را با یک دروننگری تزریق شده از بیرون مواجه میکند که به مرور و با حذف نیروی خارجی، به یک تعادل همه جانبه میانجامد.
با اینکه، در این کتاب چیزهایی هستند که آزاردهنده هستند. مثلاً اشاراتِ مکرر و ملالآوری که به مارکها و برندها دارد کلافه کننده است، اما همین به شما این امکان را میدهد که با تعداد قابل توجهی برند، نام گل و گیاه، خیابان، اسامی ارمنی و انواع غذاها و شیرینیجات ارمنی آشنا شوید. بدانید زندگی در بلوکهای شرکت نفت چگونه بوده است و تصور کنید حالا چطور است. اینکه زندگی یک اقلیت مذهبی میان مسلمانان چگونه بوده است، اینکه به قولِ کلاریس، خانم نوراللهی به اشتباه تصور میکند که ارمنیها در زمینهی حقوق زن، پیشرو هستند. تمام اینها و خیلی مسائل زنانهی دیگر را میتوانید با خواندن این کتاب به زیبایی یاد بگیرید!
چون شدیداً و لحناً تأکید شده بود حتی یک پاراگرافِ این کتاب را نمیتوانیم جایی قید کنیم، واگویه نداریم!
امیر سمفونی را تمام کرده بود و دو تایی زویا میخواندیم! نوبتی! حالا هم که گفتهام سمفونی، خشم و هیاهوی ایرانی شده است، افتاده است به جان فاکنر! البته با مشقت!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مستانه (+) راست میگوید! اگر شهاب حسینی آنطوری بازی نمیکرد، جدایی نادر از سیمین همچین شاهکاری هم نبود!
** شیفتهی لخت و عور هم به میمنت و دلخوشی گُـــــــل کرد! (+)