از حشر و نشر

تا
جایی که به خاطر دارم مجله‌هایی مثل دانستنیها و دانشمند داشتم دور و برم. بعد
دوره‌ی دانشجویی طالبِ نشریاتِ گل آقا شدم و بود تا وقتی که خودشان دست کشیدند. تا
شش سال پیش هم ماهنامه‌ی درد می‌خواندم و دوستش داشتم تا وقتی‌که تعداد صفحات
تخصیص داده شده با تبلیغاتش بالا رفت و من ماندم و گل آقا. در مورد نشریاتِ ادبی
شاید در همان یک شماره که می‌خریدم می‌ماندند و ادامه نمی‌یافت چون قابل عرض نبودند.
همان‌طور با کتاب‌ها سرگرم بودم و بعدها وبلاگ و نت شد منبع نشر ادبی من. تا همین
سال گذشته که به میمنتِ زندگی با امیر، با همشهری داستان آشنا شدم. آن اوایل شاید
یکی دو داستان و روایت را می‌خواندم و بی‌رغبت خاصی می‌رفت در ردیفِ طبقه‌ی هم‌کیشان‌ش می‌نشست.
ولی در دو سه شماره‌ی اخیرش جذابیتی هست که قبلاً نبوده و خیلی کم پیش می‌آید که
صفحه‌ای را نخوانده رد کنم، مگر اینکه اصلاً خواندنی نباشد. که چی؟

که
اینکه نمی‌دانم فائزه چرا از داستان جدا شده است و چرا ممکن است امیر از داستان
خداحافظی کند. نظرات‌شان را که می‌خوانم هم به‌اشان حق می‌دهم بابتِ تجربه‌ای که
داشتم و از طرفی، تعجب می‌کنم … داستان، داستانِ چند ماهِ پیش نیست دیگر …
شاهدش همین فرجه‌هایی که می‌افتد میانِ کتاب‌خوانی‌هایم وقتی داستان می‌رسد دستم

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.