یک وقتهایی باید آدمها، خاطرهها و اصلاً هر چیزی را زیر و
رو کرد.خوبهایش را و دوست داشتنیهایش را یادآوری کرد برای روز مبادا. روز مبادا
هر وقتی میتواند باشد؛ مثلاً وقتی که یک اتفاق خوشحال کننده داری، وقتی از روند
تکراری زندگی خستهای، وقتی شکست خورده و تنهایی و وقتی که ممکن است برای مدتی
طولانی خیلی چیزها از یادت برود. من تجربهی فراموش کردن خاطرات خوب را دارم. آدمهای
خوب اما همیشه در حافظهام ماندهاند. این آدمها نه قهرمان هستند و نه چریک، صرفاً
من دوستشان دارم حتی اگر هیچ شخصیت و یا موقعیت فوقالعاده نداشته باشند. این
ماجرا برای مکانهای دوست داشتنی و کتابها و … هر چیز دیگری هم در زندگی من کاربرد
دارد. حالا میخواهم آدمها، اماکن و هر چیزی که دوست دارم را اینجا ثبت کنم تا
مبادا یک وقتی یادم برود … (+)
۱.قشنگترین نقطهی عالم. آن ساعتها و ساعتها نشستن روی آن
نیمکتِ سبز چوبی و زل زدن به جهیدنِ آب و فروریختنش بر شانههای سیمانیی یک جفت
درنایی که حسرت پرواز دارند در دلشان. روی نیمکتِ سمتِ راستِ مجسمه. توی ظلِ
آفتاب … بوی چای دارچینی … عصرهای پنجشنبههای تابستانی.
۲.مارتین، عشق اولین. معلم. نابودهای بوده.
رفتهای مانده. دستی که قلم را با من آشنا کرد و مرا با کاغذها. که نوشتن راهی
برای فراموش کردن است. که من خدای خورشیدش بودم … سوسا!
۳.تسبیح. همبازیی کوچولوی دوردستها و
همراهِ عزیز همین نزدیکها. تسبیح کسی است که میشود باهاش جر و بحث کرد و کار را
به جاهای باریک کشاند و بعد موقع خداحافظی که رسید بغض کرد و زد زیر گریه. بعد از
مادرم تنها کسی است که دور شدن از او اشکم را درمیآورد، تبریز که میروم.
۴.ارکِ
علیشاه.
غربتِ ساکن و صبور سالیان فراموشی. فراموشخانهی تنومند و کهنسالِ گوشهای خیلی
دور، خیلی نزدیک در شهری که دارد دچار دگردیسی میشود. حاکم به بقای محکوم به فنای
ناگزیری که تمام هفتم فروردینهای تمام سالها میزبان من و تسبیح و سیب بوده است
…
۵.زهرا، زیبای نازنینی که خوب میداند کجا
منتظرم باشد، چطوری منتظرم باشد. که لازم نیست همیشه باشد، کنارم ایستاده باشد،
همین که بویش هنوز به مشامم برسد و بدانم که هست، که هست، کافی است. دوستی جز این
است؟
۶.احمدرضا، آشناییام با او ساده بود. خودش؟
صمیمی. از آن دست آدمهایی که میتواند از هر نکته نظری با تو در تضاد باشد، ولی
هیچکدام این تضادها، ذرهای آسیب به دوستیتان وارد نسازد. هر چیزی، در او قاعدهای
دارد، قواعدش، حد و مرزی. هیچکس مانند او این مرزها را خوب بلد نیست. خوشحالم که
هست.
۷.شاید آن گوشهگیریهای نوجوانیام اگر نبود و آن اتاق تاریک
و خنک و میز آهنیی مطالعهی داداش بزرگه، من هرگز او را نمیشناختم و از او نمیآموختم
و آخته نمیشدم و تردید تا ابد لانه داشت در من. بی هیچ یقین نیمبندی حتی. دکتر علی شریعتی.
۸.چلوکبابی
واحدی،
داش مغازهلر. حبّ نعنای خداحافظی. کباب برگِ اعلاء.
۹.او هانس داشت و چارلی و من مارتین و هادی. فقط همین دو سه نفر نبودند که. چیزهای دیگری هم بودند و
هستند که همان روزهای اول، وادارم کرد صدایش بزنم همزاد. همزاد یک آدمی است عینِ خودم، رنگِ
خودم، حتی با همان گنداخلاقیهای خودم حتی! حتی با همان میم.الفش و الف.میمِ من! نیلوفر.
۱۰.وقتی متنِ سحر را خواندم، البته آن بخشِ خصوصی شده و رمزدار شدهاش منظورم
است، با خودم گفتم من چی؟ چندتا دوست مثل او دارم، آن هم آن شکلی که توصیف کرده
بود. همانطوری توی کامنتینگش داشتم مینوشتم که یادِ امیر افتادم. یادِ اینکه خیلی وقتها فکر
میکنم تنها زن و شوهر نیستیم. دوست هستیم با هم. با هر تعریفی که از دوستی داشته
باشیم. دوستی که با هم همخانهایم. همسر و همسِر. سختیها و تلخیهایی که با هم
پشتِ سر گذاشتهایم و شادیهایی که درک کردهایم. حتی آن شرم گاهگاهی که داشتیم و
هنوز داریم از هم. آن احترام خاصی که وادارم میکند هنوز بعد از این همه وقت،
«شما» خطابش کنم. یک احترام واقعی و از صمیم قلبی که بودنمان را کنار هم، در صلح
و آرامشی غریب فرو میبرد. نمیدانم. نمیدانم. فقط، از بودن کنارش و زندگی کردن
با او خوشحالم. خوشبخت.
۱۱.ویولت! بی هیچ توضیح و تشریحی.
۱۲. شهرچایی. ارومیه، غروبهای پاییز و اوج و
فرود مرغان دریایی. دلتنگیها، غمبادها … گریههای یواشکی، قائمکی. روزگار تلخ
… تلخِ یادماندنی …
پ.ن: من از آن دسته آدمهایی هستم که بیش از ظرفیتشان دوست و
رفیق دارند. یادم هست یکبار حسن خدابیامرز در فیسبوکش نوشته بود هر آدمی ظرفیتِ حفظ و داشتنِ ۱۵۰ تا
دوست را دارد. منظورش فقط فرندزلیستِ فیسبوک نبود البته که بعضیها یک میلیونتا
فرد توی لیستشان داشتند. من بیش از این ۱۵۰ تا دوست و رفیق را دارم، مجازی، واقعی
و حد میانِ این دو. در طیفها و رنگها و تونالیتههای متفاوت. حتی گاهی تو زرد! با
تمام جدیتی که دارم تا دوستِ جدیدی به این لیست اضافه نشود، میشود. گاهی احوالپرسی
کردن از این همه دوست واقعاً سخت است. باخبر شدن از روزگارشان. اما هستند. تا وقتی
دوست داشته باشند، هستند.
پ.پ.ن:
اسم نبردنم از دیگران، به این معنی نیست که دوستشان ندارم.