دیشب،
امیر که چند صفحهای خشم و هیاهو خواند و چراغ را خاموش کرد، گفتم دیگر نمیخواهم
برای حفظ یا برگرداندن کسی تلاش کنم.
دیروز
وقتِ دکتر داشتم. امیر وقتی از سر کار برگشت، فیلم آقا یوسف را خریده بود که تمام
ماهِ رمضان قبل را به هوای دیدنش رفته بودیم سینما و آخرش نشده بود. قرار شد بعد
از دکتر اگر دوستِ امیر و همسرش هم پایه بودند برویم سینما فیلم روز ببینیم. توی
مطب دکتر یک خانمی آمد احوالپرسی کرد و تا من زور بزنم یادم بیاید کجا دیدمشان،
امیر گفت از بچههای اماس وورلد که فلان جا دیدیم! درست حدس زده بود. این بار مطب
دکتر پُر بود از دوستانِ عصا به دست، از هر نوع و تیپ و شکلی. اما همراهان همین
دوستانِ محترم طوری زل زده بودند به بنده، که راه رفتنم را فراموش کرده بودم!
القصه که دکتر دوز متوتروکساتم را بیشتر کرد و توی ذوقمان زد حسابی!
دوستِ
امیر برای فیلمبرداری یک مستندی خارج از تهران بود و نرفتیم سینما. در عوض توی
داروخانه دو تا لاکِ خوشرنگ به انتخاب امیر برداشتم که ناراحتیام از افزایش دوز
متوتروکساتم را التیام ببخشم. میشود؟ نه.
هیچ
خبر خاص دیگری نبود. اما در دنیای نت خیلی خبرها بود. برای همین هم بود که امیر
اصرار کرد بیخیال نت بشوم و فیلم ببینیم. دستهام یخ کرده بودند و هر چی وانمود میکردم
هیچیم نیست، نمیشد. تا آنونسها تمام بشوند و فیلم شروع شود چندین بار با صدای
بلند انواع و اقسام روشهای حل اختلاف را مرور کردم. اساماس بزنم به فلانی؟ یا
به خودش؟ شوخی نیست آخه! نان و نمگ خوردهایم مثلاً. چرا اینشکلی میشوند بعضیها؟
امیر اصرار داشت دست نگاهدارم و خوب حلاجی کنم مورد را و فردا اگر خواستم اقدامی
بکنم، بکنم. من اما آدم عجولی هستم. غصه هم داشتم و یک دنیا سوال توی ذهنم که
چطوری می شود با کسی نان و نمک خورده باشی و این شکلی از خجالتِ تو در آمده باشد؟
دفعهی اول نبود البته. از این دست آدمها زیاد دیدهام ولی خوب نمیشود به راحتی کنده
شدنِ یک دوست را تاب آورد. آن هم نه این شکلی. تقصیر خودم است؟ مسلماً. بیتردید.
آقا
یوسف را تماشا میکردم و گاهی نقری میزدم به ماجرای خودم. اما نمیشد. آقایوسف
فیلمی نبود که بگذارد تا این حد در خودم فرو بروم و دستم را گرفته بود و مدام
دنبالِ خودش میکشید حتی وقتی ایستاده بود. این کشیده شدنِ مدام را دوست داشتم. میخواهم
بگویم فیلم، فیلم عجیب خوبی است. فیلمی که شاید درستش این بود که نه ماهِ رمضان
گذشته که همین دیشب باید میدیدم. باید میدیدم که چطور آقایوسف بر ترسش از تنهایی
آن طور غلبه میکند. آن رهایی، آن وارستهگی را باید میدیدم و وا میرهیدم. فیلم
که تمام شد، غصه و اندوه من هم تمام شده بود. من درست مثل آقایوسف در امتداد
سراشیب کوچه پشت به آدمِ کَنده شدهی دیروزی آسوده و فراغ بال گام برمیداشتم. بیکه
دغدغهای باشد که به کی اساماس بزنم؟ چطوری بپرسم منظورش چی بوده؟ و چرا؟ برای
چی؟ کدورت از کجا و کِی ناشی شده است؟ آخرینبار چطوری بودیم؟ کجا بودیم؟ … به
درک!
آسوده
سرم را گذاشتم روی شانهای امیر و بوی تنش را بلعیدم و گفتم «دیگر نمیخواهم برای
حفظ یا برگرداندنِ هیچکس تلاشی کنم». و خوابیدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*یک
عاشقانهی مطمئن (+)
** هر طوری که فکر میکنم میبینم سبکِ نوشتنش را خیلی دوست دارم.
گاهی که این شکلی (+) روایت میکند!