روزی که به دنیا آمدهام را خیلی دوست دارم. این دوست داشتن از سرِ سرخوشی نیست. حسی که همواره نسبت به این روز داشتم، هرگز تغییر نکرده است حتی زمانیکه به شدت به بنبست رسیدهام هم عاشق این روز بودهام. روز تولدم را جشن گرفتهام و برای خودم هدیهی تولد خریدهام. برنامه ریختهام و شادی کردهام. این موضوع حتی ربطی به خودشیفتهگی
هم ندارد. معتقدم روز تولد هر انسانی، یک روز خاص و معجزهآسایی است که باید تقدیر و تقدیس شود. هر انسانی که زاده میشود، صحنهای بکر و پُر از آفرینش است. سرشار
از مهربانیی خدا.
اینکه بخواهم در چنین روزی از مرگ و کیفیتِ مرگ بنویسم، ناخوشایند است، ولی دوست داشتم در مورد مشکلی که برای دوستی روی داده است و دارد به خودکشی و مرگ میاندیشد،
بنویسم که مرگ برای من چه تعریفی دارد. مواقعی بوده است که به شدت به مرگ فکر کردهام. مرگ را بسیار نزدیکتر از آنکه بشود تصور کرد میدانم. برای من، هر نفسی که میکشم
قدمی است که به سوی مرگ برمیدارم. این تعبیر از من نیست البته، از شریعتی است.
ولی هرگز به پیشواز مرگ نمیروم. این هم تعبیر من نیست، شعارِ ماهی سیاهِ کوچولوی صمد بهرنگی است. اما چقدر این شعارها در من نهادینه شدهاند خدا میداند: مهم این
است که مرگِ من چه تأثیری در زندگی دیگران داشته باشد.
استیصال و ناامیدی مطلق را من هم تجربه کردهام. مرگ را از صمیم قلب طلبیدهام و دست به سویش دراز کردهام. اما، چند ساعتِ بعد، چند روز بعد از این خواهش و تمنا سخت
پشیمان شدهام و خوشحال که مرگ اتفاق نیفتاده است هنوز و هنوز هستم. این هست بودن، ربطی به ایدئولوژی من در مورد زندگی بعد از مرگ ندارد. هست بودن در این لحظه، در
این دنیا و در این برش زمانی و مکانی است که در این لحظه اهمیت دارد، شاخص است. این هستی، شخصیت دارد.
خیلی اتفاقی همین جمعهای که گذشت، مادر امیر و همسر برادرش در مورد مرگ و دنیای دیگر صحبت میکردند و اینکه خیلی میترسند از مردن. من نمیترسم. این را میگذارم پای
مادر بودنِ آنها و سعی میکنم درکشان کنم. نگرانیها گاهی مثل ترس بروز میکنند. من گفتم نمیترسم. همسر برادر امیر گفت یعنی آن دنیا چه شکلی میتواند باشد، گفتم
جایی فراخ، نورانی و رنگارنگ. شاید همهاش تقصیر دانته باشد، شاید هم همهاش به این خاطر باشد که بارها و بارها شاهد زایمان بودهام. همان پدیدهی شگفتِ آفرینش.
لحظاتی بیشکیب، پراضطراب و دردناک، و البته شیرین:
«… هر بار که کودکی متولد میشود، اگر ندیده باشی، تصورش برایت غیرممکن خواهد بود که صورتهایی بزرگتر، روشنتر و با اعتماد به نفستر از خودت، منتظر آمدنت، در هیاهویی لذتبخش، آمدنت را تبریک میگویند! اگر آمدنت به موقع باشد! اگر چند صباحی زودتر بیایی و شاید گاهی دیرتر، دستها عجولترند و دلها واپستر و صداها، جوری دیگر حتی.
فشارها سنگینتر بر تنت وارد میشوند، نمیتوانی فرصت کوتاهی را، میان ماندن و رفتن را، برای کوچکترین آنی حتی، متوقف کنی … در این فاصلهی کوتاه، ثانیههایی که هر
کدام، تشنجی واژگون دارند، تو، نه درکی از ماندنت داری و نه ادراکی از زاده شدن! مرگ هم زایشی دوباره است! اینطور میگویند و من، هربار که کودکی زاده میشود، بیشتر و
تشنهتر از قبل، با این زایش نزدیک میشوم … مُردن، نه آنسان که برایت تعیین کردهاند، و نه آنسان که ممکن است پیش بیاید، اگر بشود که خودت، آنسانی که میخواهی زاده شوی
… بمیری … سعادتمند خواهی بود …»(+)
به زایمان زیاد فکر کنید. مرگ را رها کنید و به زایش فکر کنید. به حالاتِ مادر. به شیونِ نوزاد. به نگرانیها و خوشحالیها و حتی اندوهی که یک تولد ممکن است پدید آورد فکر کنید. به مُردهزاییها، به نوزادهای غیرطبیعی، به نقصها و آسیبهایش
فکر کنید. باور کنید زندگیتان رنگِ دیگری، بوی دیگری، هویتِ دیگری به خود خواهد گرفت … شگفتزده خواهید شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*لطفاًدر این نظرسنجی شرکت کنید. کسی بیتاب خواندن نظراتِ شماست. کسی در حالِ گرفتن تصمیم بزرگی است برای ماندن و رفتن. با او حرف بزنید. اینجا (+)