Self-deception

یادم هست خیلی کم پیش می‌آمد که دیر بیدار بشوم و خواب بمانم
و باز مدرسه‌ام دیر شود. ولی در همان معدود دفعات موقع لباس پوشیدن غر می‌زدم به
جانِ مادر بینوا که چرا بیدارم نکرده است. مادر بینوا هم همراه من بدو بدو می‌کرد
تا مبادا من بیشتر از آن شاخ‌ش بزنم. بعدتر آدم‌تر شدم و دیگر غر نمی‌زدم سر مادر
و فهمیدم که تقصیر خودم است نه آن پیرزنِ بیچاره. اما تمام آن غر زدن‌هایم مادر را
شرطی کرده بود. بدو بدو می‌کرد و یواشکی یک چُه چُه می‌کرد که یعنی چرا؟ چطور؟
چگونه؟ بعد یک تکه کیکی، یک فنجان چایی می‌آورد که بخورم و من که دیگر آدم‌تر شده
بودم و غر نمی‌زدم، تشر نمی‌زدم، شاید یک گازی به کیک می‌زدم و جرعه‌ای چایی می‌نوشیدم
و یا یک چشم‌غره‌ای می‌رفتم و یا با یک تندی کوتاه و سربسته‌ای می‌گفتم مامان دیرم
شده!

چرا این را نوشتم؟ نوشتم که یادم باشد با مادر بینوایم چه
رفتاری داشتم و حالا، امروز که امیر و من خواب مانده بودیم و بسیار دیرتر از معمول
بیدار شدیم و کاری از من برنمی‌آمد جز اینکه اصرار کنم یک لیوان معجون بنوشد و
امیر نه غر می‌زد و نه حتی چشم‌ غره می‌رفت من یک آن که نشسته بودم به تماشای
آماده شدن امیر یک چُه چُه از زیر زبانم در رفت، همین در رفتن همان و یاد مادر
بینوا افتادن همان. اما چه فایده که تمام این مرتکب شدن‌ها و جا پای او گذاشتن‌ها
و همان‌ها را تجربه کردن‌ها، هرگز موجب نشده‌اند وقتی دیدم‌ش زیر پایش را ببوسم و
ازش حلالیت بخواهم … حوالت می‌دهم به دلِ بی‌ریای مادر، رفیق بی‌کلک مادر و می‌گویم
چیزی نمانده توی دلش که بخواهم مرا ببخشد و خودم را گول می‌زنم … خودمان را گول
می‌زنیم. مگر نه؟

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.