احوالِ خوب دلِ تنگِ من!

آنقدر
حرف دارم برای نوشتن که گیجم الآن. الآن که نشسته‌ام  تا بنویسم از حالِ پاهایم و حالِ خودم و از عصر
دلپذیری که داشتیم با بچه‌ها و البته مهمان نازنینی که لطف کرده بود و به ما
پیوسته بود و بنویسم از بغضی که چقدر می‌ترسیدم بشکند، از دلتنگی که آمده بود
نشسته بود بیخِ گلویم از بس گنده بود و در شرف انفجار. اینکه تمام این چند روزی که
ننوشتم، می‌خواستم از بنجل‌های ایرانی که همین چهارشنبه توی سینما تماشایش کردیم
بنویسم و از درد دل‌های آقای محترم متصدی سالن نمایش بنویسم و از آرزو که اینقدر
ناز و کوچولوی دوست داشتنی است و از بارانِ چهارشنبه شب بگویم و از آش رشته و شله
قلمکار نیکوصفت. از انیمیشن تن‌تن حتی!

از
سروی و الهام که خوشگل شده بودند و خوش‌تیپ و زهرا که تا اسم خدابیامرز را آوردم
حالی به حالی شد و از فائزه که حسودی‌ام می‌شود به کودکِ نازدار بلای درونش و خنده‌ها
و گفتگوها و عکس‌های یادگاری و کادوها و نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها و اینکه هی یادِ
علی ت. که می‌افتم ناخودآگاه دست‌های فائزه می‌آید جلوی چشمم که داشت از او یک
کلبه‌ی دنج می‌ساخت … از سیمین غانم حتی.

من
دلم گرفته است ولی حالم خوب است. حالِ پاهایم نه، ولی حالِ خودم خوب است. دیدنِ
بچه‌ها حالِ مرا خوب می‌کند، یک‌جور خاصی. ولی دلم گرفته است. دلم از همان لحظه‌ای
که داشتم با زهرا روبوسی می‌کردم و یکهو برگشتم دیدم سروی پشتِ سرمان است گرفت.
اصلاً دلم از همان شبی، عصری که سروی به امیر (+) گفت دارد می‌رود گرفته بود … اصلاً
… 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*فائزه
کار قشنگی می‌کند … اینکه هر چیز کوچولویی برایش نمادی از یک خاطره‌ی بزرگ می‌شود
و حفظ‌شان می‌کند …

**ممنون
آستیاژ عزیزم که آمدی. باورم نمی‌شد … اصلاً چقدر نازی تو!



کامنتینگ پست قبلی باز است …



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.