۱.«نمیدانم در هند بودم یا در کجا که دچار زهر افعی شدم. وقتی برخاستم سواران را دیدم که از باشتین بسوی مراغه میتازند. من سر خود را آنجا بود که بر دار کردم. بعد از آن بود که گردنم را تیمور شکست و تیره پشتم را گذاشت تا به نعل موزه نادر شکسته بشود. نمیدانم، نمیدانم شاه اسماعیل بود یا آن دیگری که وادارم کرد برای کشتن اهل سنت شمشیر بسازم و بعد از آن یکی دیگر بود، نمیدانم کی، که دستور داد خندقهایی بکّنم برای انباشتن جنازههای اهل تشیع. با تسنن کشتم، با تشیع کشته شدم. با تشیع کشتم، با تسنن کشته شدم. کشتم و کشته شدم. بارو خراب کردم و بارو ساختم. کلاهپوست قلیمیرزا خیلی قیمتی بود، جبّهها… آن جبّهها… جبّه بر شاهرخ میرزا کار دست من بود. نمیدانم، نمیدانم دستهایم را در کجا گم کردم و در کجا آنها را پیدا کردم. سرم خیلی شلوغ است، خیلی. چیزی به یاد نمیآورم. اما خوب دارم میبینم که چشمهایم را از کاسهها درآوردند با میخ طویله. من در کنار خرمنی از چشمهای سیاه دفن شدم. اما دستهایم، نمیدانم دستهایم را در کجا گم کردم. دستهایم، دستهایم؛ وقتی که در چناران باغ انگور بیل میزدم جمجمه خودم را یافتم.بعد از آن بود که به عصاری گماشته شدم. آنجا روغن کرچک میگرفتم و همپای اسب به دور چرخ آنقدر چرخیدم که گیج و گول شدم. از عصاری که بیرون آمدم آنقدر گیج بودم که دنیا دور سرم میچرخید؛ آنقدر گیج که نمیتوانستم دور و اطرافم را تشخیص بدهم. گفتند سردار سپه در نزدیکیهای خیمههای شیخ خزعل از دهانه چاه نفت آمده بیرون. اینجا بود که تفنگم را از دستم گرفتند و وادارم کردند جای دکلهای تازه نفت را حفر کنم. این دکل شباهتی به سروهای باغ دلگشا نداشتند. من پاچههایم را زدم بالا، کلاه بختیاریم را ورداشتم و یک کلاه براق فلزی گذاشتم سرم و نمیدانم چه موقع روز بود که چاه نفت آتش گرفت و به خود که آمدم در حوالی سبلان بودم و دیدم که دارم زمین را میکنم تا یک قبضه تفنگ یادگاری حیدرخان را از زیر خاک بیرون بیاورم. من در کنار ارس شهید شدم این بار، و تشنه بودم. وقتی برخاستم هوا دم داشت، مثل چیزی که داشتم خفه میشدم. چشمهایم را باز کردم و دیدم در آذربایجان هستم، و دارم پینهدوزی میکنم!»
کلیدر
/ دولت آبادی / جلد هفتم / ص. ۲۰۱۷-۲۰۱۸
۲.
ـاسترالیا… استرالیا خیلی باحاله… میدونی چند کیلومتر مربع وسعت داره؟
+…
ـده برابر اینجا و جمعیتش؟
+زیاد نیست.
ـکمتر از نصف جمعیت اسپانیا. فکرشو بکن! ها؟ فکرشو بکن چقدر؟
+…
ـاینجا ما هیچ کاری نمیکنیم. [مکث] اونا هر چیزی که مال توست رو بهت میدن!
+واقعاً؟
ـوقتی بازنشسته بشی قانونی دارن که زمین را تقسیم میکنن. میگن بذار ببینم… چندین کیلومتر مربع زمین داریم به تعداد آدمهایی که اونجا زندگی میکنن… تقسیمش میکنن. چه میدونم مثلاً دو یا سه کیلومتر مربع. هر چقدر بشه بعد میدنش به تو! هر کسی سهم خودش رو برداره!
+لعنتی!
ـمیتونی تصور کنی؟ میگن بیا! این برای توئه! [پوزخند] تا ابد برای تو! هر غلطی هم دوس داری باش بکن! بخاطر همین مردم حال بهتری دارن! [مکث] البته به خاطر آب و هواش هم هس… اونجا عالیه [نفس عمیق] آنتی پودس… آنتی پودس. میدونی چرا بهش اینو میگن؟ چون معنی «برعکس» میده. آنتی پودس. آنتی پودس! برعکس. برعکس اینجا. تو میتونی اونجا کار کنی، اینجا نه! تو میتونی اونجا حال کنی، اینجا نه.
دوشنبهها
در آفتاب/فرناندو لئون د آرانوآ/ محصول ۲۰۰۲
۳. وقتی که حکمرانِ چمن، باد میشود
اولتبر حوالهی شمشاد میشود
دیگر چه مکتب و چه مرام و چه مسلکی
در گلشنی که قبلهنما باد میشود
بلبل خموش، غنچه گرفتار، گل ملول
یعنی چمن، مدینهی بیداد میشود
جایی که سنگ، زمزمهی عشق سردهد
آنجاست که تیشه قاتل فرهاد میشود
یک عمر آن که بود مجلد به جلد دوست
درگیر و دار حادثه جلاد میشود
مدینه بیدادها/ محمد سلمانی/ به انتخاب خوابگرد(+)
۴.این عکس را یکشنبه در نمایشگاه بیداری اسلامی واقع در موزهی فلسطین گرفتیم. کار فوقالعاده جذاب و بکر است [مجری طرح اسمشان یادم نیست]. آن اتیکت سفید که میبینید رویش نوشته شده است «صلح» و همانطور که میبینید لاک شده است. دیگر اتیکتها شامل سیاست، نسلکشی، دیکتاتوری و غیره بود. عکس متأسفانه واضح نیست.
۵.به انتخاب گلآقا (+):
,,