حالت
این روزها خیلی بد است. نمیدانم چرا. کسی نمیداند و دارم داستان میسازم از خودم
برای تو و آرام میکنم خودم را. دلم میخواهد باهات صحبت کنم و از اتفاقات اخیر
برایت بگویم و تو مثل همیشه، مثل تمام شبهای
پُردرد چند سال پیش، گوش بدهی … چقدر خوب بلدی تو که خوب گوش بدهی.
حالِ
من هم بد است میدانی؟ حالِ من اما جور دیگری بد است. تو جور سختتری. ولی حرف نمیزنی.
با هیچکس حرف نمیزنی و من دلم میخواهد صحبت کنیم. دلم میخواهد بگویم نیل رفتم
پیش آقای بایرامی. بگویم چیها گفت در مورد داستانم. که میانِ باور و ناباوری
رهایم کرد و حالا، مستأصلم. یقیناً داستان همانطور نیمه کاره رها خواهد شد. شاید
دیگر حتی داستانی تا این حد بلند ننویسم و شاید اصلاً دیگر داستانی ننویسم. به قول
آقاههی توی صحافی مبارک، کتاب چاپ کنم که چی بشود؟ آن روز خیلی صحبت کرد. آقای
بایرامی را میگویم. گفت جنم نویسندگی که اوووه! در حد تیم ملی. ولی خیلی وحشی.
افسار گسیخته. وحشی مینویسم و افسار گسیخته. مهآلود حتی. این را هم گفت حتی که
شخصیتهای داستانِ من پشتِ یک مه پنهانند. دست نیافتنیاند. تعریف هم میکرد. اما
بیشتر که فکر میکنم، تعریفی در کار نبود، رودربایستی داشت. شاید با عصای توی
دستم. که حتی نپرسید چرا عصا گرفتهام دستم و انگار نگرفته باشم چیزی توی دستم ولی
همین عصا داشت مجبورش میکرد به من انرژی بدهد و من میدانستم درست نیست. یکجای
کار میلنگد و خوب، آدمی خوب میداند چه معجونی است. افسار گسیخته، وحشی و دست نیافتنی!
اینکه
میخواستم باهات در مورد اینها حرف بزنم، آن هم وقتی تو اینقدر حالت بد است، اصلاً
اخلاقی نیست، ولی همهاش همین نبود. شاید اگر از اینها باهات حرف میزدم، تو هم
شروع میکرد به حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن. سبک میشدی. حتی شاید میخندیدی و
موقع تعریف کردن نقاط کور روشن میشدند و گرهها وا میشدند و میدیدی اینی که
داری تعریف میکنی چقدر با آنی که در سکوت وادارت کرده فریاد بکشی فرق دارد. چقدر
ساده است، چقدر سهل است. بعد شاید میخندیدی.
بعد
شاید من میگفتم «نیل؟! برو دیگه!»