آن
موقعها که نمیشد بدون بقچهبند، دستگاه پخش ویدئویی آورد توی خانهها، آخر هفتهها
شوهر خواهرم فیلم هندی کرایه میکرد و چون من همبازی بچههاشان بودم، بالطبع من هم
مجبور میشدم بنشینم به تماشای نهینهیها. یک فیلمی هم بود که یک پسری برای اینکه
کاری کند تا پدر عیاشش دوباره مادرش را بخواهد، مادر دهاتیاش را میآورد و بهش
تعلیم میدهد که چطور «خانم» باشد. یکی از کارهاش، این بود که یک کتابی میگذاشت
روی سرش و راه میرفت و کتاب نباید میافتاد. خواهر بزرگِ سیب و تسبیح، تا مدتها
این شکلی تمرین میکرد.
من
حالا دارم این شکلی تمرین میکنم. البته نه به این شدت. کتابی روی سرم نمیگذارم
ولی مجبورم، یعنی باید موقع راه رفتن حواسم باشد که به جلو خم نشوم. یا به پهلو.
که ظاهراً میشدم و خبر نداشتم تا دیروز که در کلینیک، بهم گفتند رو به یک آینه
قدی بزرگ راه بروم و خودم را تماشا کنم. من خم میشدم به پهلو و به جلو و این
وحشتناک بود. حالا، هر قدمی که برمیدارم حواسم هست که ابداً خم نشوم و اگر قرار
است چیزی خم شود، آن، زانوی پای چپم است.
نمیدانم.
گاهی از خودم میپرسم آیا درست بود که عصا به دست گرفتم؟ این عصا به دست گرفتن
نبود که پای چپ مرا تا این حد تنبل بار آورده است؟ حالا، عصایم را دوست ندارم. حتی
به این نتیجه رسیدهام که هرگز دوستش نداشتم. مجبور بودم باهاش کنار بیایم. حالا
نه. بیشتر دوست دارم به پای چپم تکیه کنم. یک تکیهی واقعی.
باید
یاد بگیرم مثل یک «خانم» راه بروم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* عروس خواهر بزرگم تماس گرفته است، میگوید چه میکنی؟ میگویم خانه تکانی. باور نمیکند. چرا هیچکس باور نمیکند کارهای خانهمان را من انجام میدهم؟ مثل فیزیوتراپم که مدام میپرسد تنهایی؟ یعنی واقعاً تنهایی؟