موتیفات سرخوشانه!

۱. چند
روزی است که به شدت خسته هستم. کارهای خانه و از طرفی کاردرمانی انرژی‌ام را می‌گیرند.
هر چند به شدت‌تر از این وضعیت راضی هستم و لذت هم می‌برم حتی، ولی دیگر نمی‌توانم
بیایم وبلاگ‌های نازنین شما را بخوانم. در واقع، از دیروز ظهر تا الآن هیچ وبلاگِ
به روز شده‌ای را نخوانده‌ام. الآن یک عدد سوسن خوابالوی تشنه و خسته می‌باشم که
سعی می‌کند پُست بنویسد.

۲. جمعه
سعادتی دست داد تا نسیم (+) نازم را ملاقات کنم. هر چه مصمم می‌شدم بروم کرمان دیدن‌اش
یا همین آبان که گفتیم در مشهد هم را ببینیم و نشد و بالاخره جمعه در جمع صمیمی
بچه‌های ام‌اس‌سنتر ساعتی را با هم سپری کردیم و امیدوارم به او هم خوش گذشته
باشد. [البته بعد از اینکه شناسنامه‌هامان مُهر انتخابات خوردند رفتیم ها!]

۳. در
این مدت، از کتاب تقریباً قهر مانده‌ام. کلیدر که به جلد نهم‌ش رسیده است، من از
رمق افتاده‌ام. اما، به مدد اصرارهای امیر، از خجالت فیلم در می‌آیم، حالا در سینما
یا در خانه. در سینما فیلم «پسری با دوچرخه» محصول کشور فرانسه ـ با زیرنویس فارسی
ـ را دیدیم با «شب». در خانه، «
GIA»، «نیمه شبی در پاریس»، «پرواز بالون قرمز» و «درهای آهنین» و «Trespass» را دیدیم. در مورد
نیمه شبی در پاریس ـ ساخته وودی آلن ـ این را ذکر کنم که نیازمند پیش درآمدی از
ادبیاتِ غرب و نویسندگان معاصر همینگوی و خصوصاً محافل ادبی و هنری آن زمانِ پاریس
دارد وگرنه از فیلم دریافتِ مؤثری نخواهید داشت. به هر ترتیب، فیلم خوبی بود و
واقعاً لذت‌بخش بود. درهای آهنین یک برداشتِ آزاد از «
Cube» و به ظاهر فلسفی بود
ولی به لعنتِ خدا هم نمی‌ارزید!

۴. مدتی
است که در یک سری جلساتِ تحقیقی همراه تنی چند از بیماران ام‌اسی شرکت می‌کنم.
محیط کاملاً دوستانه است و تمام آدم‌های حاضر در جمع را خیلی خوب می‌شناسم ـ البته
به جز چندتایی از صاحبانِ طرح ـ ولیکن نمی‌دانم چرا در تمام مدت حضورم در این
جلسات تا سر حد مرگ استرس دارم. دست‌هام یخ می‌کنند و قلبم تندتند می‌زند. جمع را
دوست دارم و از سوالاتی که پرسیده می‌شود و همفکری بچه‌ها کلی یاد می‌گیرم،  می‌گوییم و می‌خندیم و صحبت می‌کنیم و من حتی
زیاد حرف می‌زنم ولی تمام اینها نمی‌توانند از استرس من کم کنند … (ندا جان
اینها را شما جدی نگیر عزیزم!)

۵. امروز
حوالی خیابان شانزده آذر یک کافه کتابی کشف نمودیم عالی! «کافه‌کراسه» [کراسه به
معنی کتاب است.] یک محیط شیک، قهوه‌ای، پُر از کتاب و البته گاهی یواشکی آهنگ‌های
نامجو و چای سبز و اسپرسو است. از ظاهر کتاب‌ها، برمی‌آید که کافه زیر نظر حوزه
هنری باشد، به نظر من و امیر اگر تنوع کتاب‌ها بیشتر بشود بتواند طرفداران پر و پا
قرصی پیدا ‌کند و حیف است که فقط طیفِ خاصی از جوانان را جذب خود کند.

۶. خوب!
تمام اینها که نوشتم نشان می‌دهد که من چقدر حالم خوب است؟ هر چند تا سر حد مرگ
خسته هستم؟! من خوبم. شما هم خوب باشید لطفاً!


active commenting



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.