همین‌جوری

افسانه،
تبریزی نبود. زیبا بود. ناز هم بود. ولی کمتر کسی از او خوشش می‌آمد چون روابط
اجتماعی‌اش خوب نبود و سعی نمی‌کرد با بقیه‌ی همکارها گرم بگیرد. اگر هم با من گرم
گرفته بود برای این بود که اکثراً شیفت‌هامان با هم بود و چون من مواقع خاصی از او
پشتیبانی هم کرده بودم و اجازه نداده بودم در حق‌ش ظلم شود دوستم داشت. احتمالاً
اگر افسانه می‌خواست مرا توصیف کند می‌نوشت: سوسن تبریزی بودو زیبا نبود. ولی
روابط اجتماعی‌اش خوب بود و با وجود بداخلاقی‌ها و سختگیری‌هایی که گویی پاره‌ای
از وجودش هستند، تو دل برو و قابل اعتماد بود. چی؟ خیلی ادبی بود؟ باید هم باشد
چون افسانه اهل ادبیات هم بود.

افسانه
زندگی عاشقانه‌ای را شروع کرده و پایان بخشیده بود. از ماوقع اطلاع موثقی ندارم
چون قرار بود برایم تعریف کند تا بنویسم ولی فرصتش دیگر پیش نیامد. همین اندازه می‌دانم
که مردی که عاشقش بود به خاطر جواب ردّی که افسانه داده بود یک شبانه‌روز میان برف
و بورانِ دیماهِ شهرستان‌های اطراف تبریز خودش را حبس کرده بوده  است. زندگی‌شان ولی عاشقانه سپری نشده بود چون
افسانه عاشق نبود.

با
پسرش نزد خانواده‌اش زندگی می‌کرد. درست‌تر است که بنویسم پسرش را سپرده بود به
مادرش و آمده بود تبریز کار می‌کرد و اگر فرصتی دست می‌داد برای دیدنِ میوه‌ی جانش
می‌رفت شهرستان. اگر فرصتی دست می‌داد چون خیلی سخت با برنامه‌ی درخواستی‌اش
موافقت می‌شد و شیفت‌های فشرده جان و مجالی به او نمی‌داد تا نفسی با دیدار دلبندش
تازه کند. همین مسئله او را عاصی کرده بود و خشن و معترض. زودرنج هم بود و چون
اصولاً لاکِ دفاعی‌اش نازک و آسیب‌پذیر بود در کشمکش‌ها بیشترین آسیب به او وارد
می‌آمد و رنجورترش می‌کرد. داستانی که می‌خواهم تعریف کنم، آخرین ضربه‌ای بود که
به او وارد آمد.

برای
تعریف کردن داستان باید چند نفر دیگر را هم توصیف کنم ولی قول می‌دهم کوتاهش کنم.
خانم ع.ع مترون بیمارستان ما بود. اولین بار که صدایش را پشتِ تلفن شنیده بودم فکر
کرده بودم با یک مرد دارم صخبت می‌کنم. صدای مردانه، هیبت درشت و رفتار
دیکتاتورمنشانه‌ای داشت تا حدی که بچه‌ها حتی جرأت نمی‌کردند برای دادنِ درخواست
برنامه‌هاشان وارد دفتر پرستاری شوند. من؟ من سر همین خانم چنان دادی کشیدم که
مجبور شد رویه‌ی یکی از کارهایش را تغییر دهد!

خانم
د. هدنرس اتاق عمل بود. این «بود» با «بود» پاراگراف قبلی فرق دارد. خانم د.
بازنشسته شدند. خانم د. آدم دقیق، کاری ولی به شدت ترسویی بودند. از کی می‌ترسیدند؟
از همان خانم ع.ع.

دکتر
ص. از جراحان و اساتید بیمارستان ما بودند که در سست عنصری‌شان حکایت‌ها دارم. این
آدم کسی بود که برگه‌ی درخواست خون برای یکی از بیماران اورژانسی را هم می‌ترسید
امضا کند!

دکتر
ش. رزیدنت جراحی زنان و زایمان بود. از آن دسته زن‌های خوشگل خون‌آشام و بی‌تربیت!
البته این بی‌تربیتی‌اش را نثار هر کسی نمی‌کرد. مثلاً یادم هست یکبار به شوخی با پنس
شان‌گیر بازوی سولماز را گرفته بود که سولماز هم نه گذاشته بود نه برداشته بود
گزارش خشونت نوشته بود و داده بود من و چند تا از شاهدهای ماجرا امضا کرده بودیم و
برده بود داده بود دفتر پرستاری! آن موقع دکتر ش. رزیدنت سال دو بود و ماجرایی که
می‌خواهم تعریف کنم سال چهارم این دکتر محترم بود.

دکتر
ص و دکتر ش و افسانه سر یک عمل لاپاراتومی (شکمی) بودند و آخرهای عمل افسانه می‌گوید
که هنوز شمارش تمام نشده است و اجازه بدهید شمارش را تمام کنم. دکتر ص. آخرهای عمل
کار را می‌سپارد به رزیدنت ارشد و می‌رود و دکتر ش. که عجله داشت، نمی‌گذارد
افسانه شمارش را تمام کند و پوست را می‌دوزد و می‌رود سراغ پرونده. افسانه شمارش
را بعد از دوختن شکم تمام می‌کند و هر چی می‌شمارد و شاهد می‌آورد تا مراقب شمارش
باشد می‌بیند یک عدد آلیس نیست که نیست. بیمار به ریکاوری منتقل شده بود که اعلام
شد شمارش وسایل نشان می‌دهد چیزی درون شکم بیمار جا مانده است و بعد از عکسبرداری
پرتابل مشخص می‌شود که نگرانی افسانه بی‌راه نبوده است و شکم بیمار باید باز شود.
این کار هر چه سریع‌تر انجام گرفت ولی …

خانم
ع.ع بدون توجه به اظهاراتِ افسانه، خانم د و افسانه را شست و چلاند و پهن کرد!
افسانه را که قراردادی بود به فسخ قرارداد تهدید کرد و افسانه‌ای که از دفتر
پرستاری برگشت، مردهِ‌ رنگ پریدهِ بخت برگشته‌ای بود که نمی‌توانست روی پاهایش
بایستد. افسانه بی که بخواهد اشک می‌ریخت و تصور اینکه دیگر درآمدی برای نگهداری
از فرزندش ندارد، سرش را به دوران انداخته بود. دکتر ش.؟ اصلاً به هیچ‌کجایش نبود
که به خاطر کار شخصی‌اش چه بلایی سر این دختر بینوا آورده است. دکتر ص. خوشحال بود
که دوباره درگیر پرونده‌ای در نظام پزشکی نشده است و به خیر گذشته است و اصلاً گم
و گور شده بود.

افسانه
پرستار خوبی بود. هنوز هم هست. افسانه از کار معلق شد. تا مدت‌ها این اتفاق نقل
اتاق عمل شده بود. نقطه‌ی پایان این نُقل، استخدام شدن افسانه در همان شهرستان محل
زندگی‌اش و معلق شدن خانم ع.ع به اتهام اختلاس و رشوه گرفتن بود. آن روزی که من
این دو خبر را شنیدم، به قوتِ حکمِ دلِ شکسته‌ای که در روایات هست پی بُردم. دل
افسانه آن روز از همه و همه خصوصاً خانم ع.ع شکسته بود. تمام وجود افسانه در هم
شکسته بود.

چند
شب پیش شبکه چهار برنامه مستندی در مورد جا ماندن اشیا در محل جراحی و عواقب آن
برای بیماران پخش می‌کرد و من ناخودآگاه یاد افسانه افتادم … افسانه‌ای که می‌دانم
پرستار خوبی است.

  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.