یک
روزی همینجا (+) نوشته بودم که یکی از قوانین زندگی من، سحرخیزی است. بود البته. در
این یک سال و اندی که زندگیام از روالِ طبیعیاش خارج شده است، خواب و بیدار من
هم نامنظم شده است. منی که سی سال تمام، همواره آموخته بودم سحرگاهان به زمین و
آسمان سلام بدهم، نفس عمیق بکشم و به درختانِ توی باغچهی حیاط خانهی پدری لبخند
بزنم، حالا به زحمت از بستر برمیخیزم. لذت دمِ عمیقِ صبحگاهانِ خلوتِ بی دود را
از دست میدهم و کرخت و با تنی کوفته و خمیری بلند میشوم و لیوانی چای و اگر شد
لقمهای صبحانه و اگر نه، هیچ مینشینم پشتِ لپتاب و همین.
این
زندگی را دوست ندارم.