نمیدانم
چرا ولی حس کردم میشناسمش. آن چشمهای ریز و شرمو را. داشت چیزی میخورد که دید
نگاهش میکنم گفت سلام. گفتم چند؟ دستهاش هنوز توی جیبهای کاپشنش بود، گفت سه
تا هزار تومن. گفتم سه تا میدی؟ سه تا بستهی جلوی دستش را روی هم گذاشت که گفتم
خوشگلهاش را بده، گفت همهشان خوشگلند. به امیر گفتم بهش عیدی بده. با تمام
قاطعیتی که داشتم، گفت مطمئنی؟ بودم. پنج هزاری نو و تا نخورده را دادیم دستش، میخواست
بقیهاش را بدهد، گفتم عیدیت است. حتی چشمهایش برق نزد، باور نکرده بود. نگاهِ
امیر میکرد. باور نکرده بود. همانطور که داشت چیزی میخورد آرام، ناباور و شرمو گفت
ممنون.
خیلی
دور شده بودیم از او که یادم آمد چرا اینقدر آشنا بود برایم. چقدر شبیه هادی
کوچولو بود. یک آن تمام وجودم قلب شد. اندازهی یک مشت و تپید. با دردی منتشر.
گریهام گرفته بود. چقدر شبیه هادی کوچولو بود …