اولین
بار که دیدمش، داشت برای دخترها، خواندن نوار قلبی یاد میداد. مربی نبود ولی
کارش آنقدر خوب بود که اجازه داشت به دانشجوها کار یاد بدهد. من نرفتم داخل اتاق.
بیرون منتظر بچهها ماندم. تخس بودم و او زیبا بود و من از مردهای زیبا دوری میکردم
ـ آن روزها ـ و میدانستم ـ از روی حرفهایی که شبها توی اتاق بچهها میشنیدم ـ
که زیباییاش بیشتر از سوادش به کار دخترها میآید. اما شاید بعدها، من و او
صیمیمیتر شدیم از او و بچههای دیگر که راهِ مطمئنتر و مهربانتری هست میانِ
هنرمندان. من و او، به واسطهی خط و نقش و نُت با هم صمیمی شدیم.
مسیحی
بود و در باب مسیحیت ممنوع بود حرف زدنش با ما ـ من ـ اما میشد تصویر مریم مقدس
و عیسی مسیح را کشید و پیشکش کرد. میشد خط پیشکش گرفت یا کاریکاتور حتی. من و
رامون، اینطوری صمیمی شدیم.
آخرین
باری که دیدمش، با فریبا بودم. سال ۸۲ که رفته بودم ارومیه همراه فریبا رفتیم
بیمارستان امام رضا (ع) و دیداری با رامون تازه کردیم. همان موقع گفت که میخواهد
برود پیش فامیلهایش آمریکا. ایمیل رد و بدل کردیم. ایمیلها گم شدند و چراغهای
رابطه خاموش ماندند.
چند
روز پیش فریبا تماس گرفت. اصولاً فریبا وقتی تماس میگیرد که کار مهمی داشته باشد.
اهل وراجیهای رایج زنانه نیست. گفت فیسبوک نیستی؟ گفتم بودم و نیستم. گفت حدس بزن
کی را پیدا کردهام؟ دلم آرام نجوا کرد «رامون». فریبا نشنید و من به زبان
نیاوردم. فریبا گفت «رامون».
فریبا
به رامون گفته است سوسن ازدواج کرده است. رامون گفته است کدام جعفری؟ همان که
کشاورزی میخواند؟ فریبا نشانه میدهد و نشانه تبریز است و نقش است و نگار. و
اشتباهی میگوید همان که ام.اس گرفت … رامون این آخری را که نمیدانست. اما
کاریکاتورهایم را و آن نقش مریم و مسیح را دارد هنوز. غمگین شده است و من حالا چند
روز است که آدرس ایمیلش را میترسم وارد کنم و برایش بنویسم: «سلام! ببین کی
اینجاست!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* وقتی
دانشجو بودم، فریبا و رامون کادر بیمارستانهایی بودند که ما برای کارآموزی میرفتیم.
از من خیلی بزرگتر هستند ولی دوستیمان هنوز که هنوز است ادامه دارد. خیلیها توی
ارومیه مرا به خاطر دارند و این مرا شدیداً غرّه میکند.