پیامک
میزنم: سلام، صبحتان بخیر. شاید مرا یادتان نباشد ولی من همیشه به یادتان بودم.
جعفری/ اتاق عمل الزهرای تبریز.
زمان
به کُندی میگذرد، منتظر حدیث هستم تا بیاید برویم کلینیک توانبخشی. موبایلم زنگ
میخورد. همان صدا و همان مهربانی. میگوید چطور ممکن است یادم برود. چطور ممکن
است؟
از
تمام بچهها، مریم و فاطمه و ندا [خانم شریفی] را یادش بود و من. صحبت میکنیم و
من از شدت ذوقزدگی حرف کم میآورم [درست مثل دیروز که یک ایمیل چند خطی برای
رامون نوشتم و در عوض طولانیترین ایمیل زندگیام را از او دریافت کردم.] دلم میخواهد
به صدایش گوش بدهم. در دلم بارها و بارها از آنا تشکر میکنم. میخندم. به این فکر
میکنم که چه هفتهی عجیبی را آغاز کردهام. دیروز رامون، امروز شیدا.
من
خوشحالم آنا، و این خوشحالی را تو به من دادی. ممنون.
کامنتینگ پست قبلی فعال است.