آخرهای
اسفند که میشد، از مردی که کنار پست تقسیم برقِ نبش خیابانی که از چهارراه نماز
میرود سمتِ سه راهی امین بساط داشت و خودکار و سیگار و باتری و تقویم جیبی میفروخت،
تقویم جیبی پارس میخریدم، با جلد قرمز. از سال ۷۹ تا به گمانم ۸۴. یعنی تا وقتی که
بنا به صلاحدید پزشکم، از شیفت شبکاری معاف شدم و برنامهی کاریام پیچیدگی خاصی
نداشت. بعد عادت داشتم در فضای خالی هر روزی ـ خصوصاً اگر مناسبتی نبود که این فضا
سفیدتر هم بود ـ بنویسم. از اتفاقات، ملاقاتها. بعد ممکن بود نوار مشکی بزنم گوشهی
فضای خالی جلوی آن روز خاص یا یک گل پنجپر بکشم. اگر اتفاقی تفصیل داشت که در چند
خطی که انتهای هر صفحه برای یادداشت در نظر گرفته شده بود، شرح میدادم: امروز علی* از دوچرخه پرت شده است، سر فمورش شکسته، با تسبیح رفتیم بیمارستان
شهدا. نباید خواهرم و شوهرش بفهمند فعلاً …
عادت
داشتن تقویم جیبی از همان سال ۸۵ ور افتاد. دیگر به در نمیخورد، برنامه کاریام
روتین شده بود و کمکم داشتم وارد زندگی روتین و بدون پیچیدگی میشدم. البته این
موضوع هر قدر برای من دردناک بود، برای همکارانم محل غبطه و حسادت بود! خیلی زودتر
از معمول از شیفت شبکاری معاف شده بودم و این برای خیلیها یک علامتِ سوال گنده
بود. این علامت سوال تا چند سال بعد که رفتم بخش اداری همچنان بالای سر این بخش
از همکاران مانند بادکنکی که با نخ به گردنشان بسته شده باشد، مانده بود. فقط
آدمی مثل ع.ع [در یکی از پستهای اخیر در موردش نوشتهام] میتوانست جلوی این
اعتراضها یک جمله بگوید: «برو اماس بگیر بیا از شبکاری معافت کنم!» و خلاص شود**.
که
چی؟ که دلم میخواهد بروم همان نبش خیابانی که از چهارراه نماز میرود سمتِ سه
راهی امین ببینم مردی هست اصلاً که بساط خودکار و باتری و سیگار داشته باشد یا نه؟
بعد ببینم از این تقویمهای جیبی پارس با جلد قرمز دارد؟ دلم تقویم جیبی میخواهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این
علی با علیکوچولو فرق دارد. این علی پسر خواهرم است که از من ده روز بزرگتر است و
آن یکی پسر داداشم است که ده سال دارد و با اماس من همسن است! بعله!
** سال
۸۷ اگر همین خانم دیکتاتور سر کارش بود، من پنج شش ماه سر اینکه بروم بخش اداری یا
نه، بازی نمیخوردم. آدمهای دیکتاتور را دوست دارم!!!