دلم برای خانهی پدری تنگ شده است. دلم سحرگاهان خلوت کوچهامان را میخواهد. دلم پیچش باد لای برگ درختان حیاط خانهی پدری میخواهد. بیل زدن باغچه و کاشتن گل مینا و بنفشه میخواهم. دلم برای پریوشمان تنگ است. دلم تنگ است میدانی؟ دلم میخواهد ساعتها «حیدربابایه سلام» گوش بدهم. با صدای خشدار پیر بغضدار شهریار.…Continue reading یک خانوادهی محترم
سال: ۱۳۹۱
من نهار نَخِردِمِه!
مادر من پسر عمویی دارد «علیالنقی» نام. صدایش میزنیم عننقی عموغلی. آدم خوبی است. شریف است. نان حلال درمیآورد. نان بازویش را میخورد* که چی؟ که بابا دست بردارید از کفن پوشیدنهای الکی و مسخرهتان وقت و بیوقت. آن کفنی که مردم ورامین پوشیدند کجا کفن شما کجا. بگذارید عید مردم کمی بخندند. کمی لذت…Continue reading من نهار نَخِردِمِه!
تا توبه کردهام به خمارم عذاب کرد*
سال دارد نو میشود. من فقط گرمای این چند روز را حس کردهام. بیرون که نرفتیم. فقط درخشش سرویس قابلمه تابهی استیلم بعد از مشقت سابیدنش بود که به من لبخند زد و گفت «سوسن دارد سال نو میشود ها.» این را حتی ظرف جوانه زدهی ماشهایم هم نگفت به من. اصلاً عید را باید…Continue reading تا توبه کردهام به خمارم عذاب کرد*
فضانورد*
«… امیرمعز شروانی ۲۲ سال پیش در کلمبوس اوهایو در خانوادهای کاملاً ایرانی به دنیا آمد. پدرش دلال اتومبیل بود و مادرش آرایشگاه داشت. پدرش اتومبیلهای تصادفی را قناری میکرد و مادرش قناریها را شانه به سر. در چنین فضای دلانگیز و اکونومیکی بود که یک روز امیر معز به همراه همشاگردیها به دیدار مردی…Continue reading فضانورد*
امیر محمد گلکار :)
دیشب گر گرفته بودم از کورتون. گفتم سردم نمیشود ولی شد و گفتم آن پتو را بکشی رویم. خوابت میآمد از بدخوابی دو شب پیش حتی که نصفه بازش کردی انداختی روی سینهام. نصف تا ماندهاش زیر زانوهایم گیر کرده بود به بالشی که میگذارم لای زانوهایم که از شدت اسپاسم به هم ساییده نشوند.…Continue reading امیر محمد گلکار 🙂
شبه موتیفات
امسال خوب بود. نمیتوانم بنویسم سال بدی بود. سال خوبی بود چون خیلی خیلی اتفاقات خوب و به نفع داشتیم. حداقل دو ماه اول سال حسابی از بهبود وضعیت جسمیام شارژ بودیم. مادر اردیبهشت مهمانم بود. خرداد رفتیم اولسه بلانگاه همراه احمدرضا. خوب بود. تیر از لحاظ مالی عالی بودیم. تیر فائزه عروس شد. مرداد…Continue reading شبه موتیفات
ال موتیفات
۱. «ماشینی چند متر جلوتر نگه داشت. از کنارش گذشتم و به مژههایم گفتم اشکهایم را همانجا توی چشمهایم نگه دارند، مبادا که بریزند. آن هم در میان این همه آدم. مژهها نتوانستند و اشکها همه ریختند روی صورتم. بلند گفتم مردهشورتان را ببرد.»* ۲. «چشمان تمام بسته» را دیدم. یادم نیست دقیقاً چه سالی…Continue reading ال موتیفات