یک
ساعتی است که رسیدهایم خانه. هفت روز از اولین ماهِ اولین فصل سال نو گذشته است و
ذهنم مملو از کلماتی است که میلِ تراوش دارند. ده روز گذشته، پُر بود از خاطراتِ
خوب، بد، زشت حتی. خنده، هیجان و ترس و نفرت و گریه حتی. حالا برگشتهام به خانهی
کوچکمان، سبزهامان به لطف امیر پلاسیده است و فایتر نیلی هر چی یال و پشمِ فایتر
سرخ بوده را به دندان کَنده است و من گرسنهام است و چند وقتی است درست و حسابی نخوابیدهام
و از دویست و پنجاه و پنج پُست نوشته شده توسط شما صد و پنجاه و پنج تا را خواندهام و به دو سالِ
گذشتهی بدونِ عود بیماری فکر میکنم و به امیر و به اینکه تمام اینها را مدیون او
هستم و به سال پیش رو فکر میکنم و به بوی خوشمزهی آویشنی که پاشیدهاند روی
پیتزایی که امیر همین الآن آورد خانه …