از ناپرهیزی‌ها!

اینکه
معمولاً وقتی تنهایی می‌روم تبریز، و طبعاً با هواپیما و با استفاده از خدماتِ
ویژه‌اش با پیرزن و پیرمردهای نازنینی همراه می‌شوم که سعی می‌کنم ابداً بروز ندهم
که ترکی بلدم. چون من ذاتاً آدمی هستم که دوست دارم در وسایط نقلیه ساکت بنشینم و
از تماشای مناظر لذت ببرم و حوصله‌ی صحبت کردن ندارم. یعنی وقتی خاطراتِ باقیمانده
از طفولیتم را بررسی می‌کنم! می‌بینم همیشه این شکلی بوده‌ام چون خاطراتِ بصری‌ام
خیلی زیادتر از خاطراتِ سمعی‌ام است. من بچه‌ی گوشه‌گیر و کم‌حرفی بودم.

این
سری که می‌رفتم این کار را نکردم. به خاطر ترافیکی که نه در خیابان‌های تهران، که
در مسیرهای خود مهرآباد بود، دیر رسیده بودیم و از بس با هول و ولا و با مشقت راه
رفته بودم و رسیده بودم داخل ماشین بالابر و ماشن بالابر پُر بود از پیرزن،
پیرمرد، که خصوصاً بعد از اینکه به علت کثرتِ نفوس، ما را از آن پیاده کردند و
سوار ماشین بزرگتری شدیم، نق و نال ایشان هم بلند شد و حس مهرورزی بنده غلیان کرد
و بند را آب دادم!

خانم
مسن ویلچیری که به آقای خدماتِ ویژه خط و نشان می‌کشید، و حتی با اشاره به من
سرزنش‌ش می‌کرد که بی‌برنامه هستند و فلان که باعث رنجش و مشقتِ مثلاً آدمی مثل من
می‌شوند در جوابِ «هر چه پیش آید خوش آید و شاید خیری بوده و …» کلاً زر زرهای
من، گفت «چی می‌گی دخترجان! امروز صبح پرواز داشتم! درست بغل دست‌شان نشسته بودم
توی قسمت خدمات ویژه مرا جا گذاشتند! بعد برایم آژانس گرفتند فرستادند منزل و
بلیطم را عوض کردند واسه ساعت نه شب!» من را باش که فکر کرده بودم بابتِ این تعویض
ماشین دلخورند و داشتم آرامشان می‌کردم. مرد گفت بعضی خلبان‌ها بیشتر از سه تا
بیمار قبول نمی‌کنند و تقصیر ایشان نبوده است که! گویا خلبان آن ساعت، آدم دل گنده‌ای
بوده چون به گمانم هفت هشت نفری بیمار توی کابین بودند!

موضوع
به همین‌جا ختم نشد. یک زوج نازنینی از این پیرانِ گرامی نشستند کنار من. من؟
وانمود نکردم ترکی بلد نیستم و حتی با یک فقره لبخند پت و پهن و آبدار شروع کردم به
حرف زدن با ایشان و همدردی با خانم پیری که ادعا می‌کرد خدا او را زود از پا
درآورده است و شوهرشان که آلزایمر داشتند یا یک چیز دیگری. تا خودِ تبریز هی این
فک را جنباندیم و سرمان را تاباندیم و خسته هم نشدیم! چی؟ بنویسم؟ یعنی صحبت‌های یک
ساعته‌مان را بنویسم؟ … شاید هم نوشتم …

شاید
هم بنویسم. اما اینجا می‌خواستم از دختر خانم مهربانی که موقع خروج از قسمت بازرسی
به سالن ترانزیت، پیشنهاد کردند به من کمک کنند و راه‌شان را از گیتِ خودشان ـ رشت
ـ به سمت گیتِ هشت ـ تبریز ـ طولانی کردند و ابداً حاضر نبودند مرا در نیمه راه
رها کنند و به پروازشان برسند صمیمانه تشکر کنم. بینهایت ممنون خانم جان.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.